- جیمین؟! صدام و میشنوی؟!
خدای من لعنت بهش..این بار هم جوابی از جیمین نشنید. کمی از در توالت فاصله گرفت و به سمت پنجره قدم برداشت. چند دقیقهی بعد قدمهاش رو بلند کرد و دوباره به توالت نزدیک شد اما جیمین هنوز هم قصد بر بیرون اومدن نداشت.
جیمین با فاصله چند ثانیه ساکت میشد و کمی بعد، درست وقتی که جاش از خوب بودن حالش اطمینان پیدا میکرد دوباره محتویات معدهاش رو پس میداد.
این دوستش رو نگران میکرد.
جاش نمیدونست که چه اتفاقی افتاده، مطمئن نبود که حاصل ملاقات عجب امروز چه چیزی بوده اما حداقل حالِ جیمین، نتیجهی خوبی رو بهش تحویل نمیداد.ناامید روی مبل نشست. دستهاش رو بین موهاش برد و نگاهش رو به کف زمین دوخت. مجبور به صبر کردن میشد. حتی اگر این صبر کردن به چند ساعت هم ختم میشد باید درست در همین اتاق منتظر بیرون اومدن پسر میموند.
صدای ضربههایی که به در اتاق وارد شدن، حواسش رو جمع کرد.- بیا داخل.
زنی که وارد شد یک سینی غذا رو همراه با خودش آورده بود.
- گفتید باید غذا آماده کنم.. قرص هم گذاشتم. حالش خوب نشده؟جاش سرش رو به دو طرف برد و از مبل جدا شد. سمت زن رفت و بدون این که بهش اجازهی ورود بده سینی رو تحویل گرفت.
- ممنونم.. بهتره اینجا نباشین. به بقیه هم بگین نگران نباشن خودم کنارشم اگه لازم شد میبرمش درمونگاه.
- چش شده این پسر ها؟
چه طور ازمون میخواین بهش توجه نکنیم آخه..
وقتی اومد رنگ به رو نداشت داشت از حال میرفت!جاش سینی رو روی میز گذاشت و زن رو دوباره به سمت در و بیرون از اتاق هدایت کرد.
- اگه دقت کنی میبینی که الانم حال خوبی نداره.
اما بهت که گفتم من اینجام. من نمیذارم براش اتفاقی بیفته. اون جیمینه. دیگه فکر میکنم همهی ما ده نفر بدونیم وقتی اینجوری میشی یعنی ناراحته.
مریض نیست. اون فقط ناراحته. منم همینجا میمونم و بهش کمک میکنم غذاش و بخوره. بهتره وقتی میاد بیرون شما اینجا نباشی. اینجوری راحت تره.آخر جمله رو ارومتر به زبون آورد چون صداهای داخل توالت رو میشنید. صدا اخطار میداد که جیمین بالاخره تصمیم داره از توالت بیرون بیاد پس زن رو به بیرون اتاق هل داد و قبل از این که جیمین در توالت رو باز کنه، در اتاق رو بست.
نگاهش رو قفل جیمین کرد که با یک خوله دور گردنش و صورتی که هنوز خیس بود بیرون میاومد.
جیمین بی توجه در توالت رو بست، قدم برداشت و خودش رو روی یکی از مبلها انداخت.- بهتری؟
جاش پرسید اما جوابی بهش نرسید. جیمین چشمهاش رو بسته بود و سرش رو به تکیهگاه مبل تکیه داده بود. جاش سینی رو بلند کرد و نزدیک شد. سینی رو روی میز گذاشت و دوباره پرسید.
- جیمین با تواَم. خوبی؟!
- ممم.
- این یعنی میتونی غذا بخوری؟
- اگه میخوای سه ساعت دیگه هم اون داخل بمونم و بالا بیارم این غذاها رو بریز تو حلقم.

YOU ARE READING
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...