از پنجرهی اتاق فکر به محوطهی پشت ساختمون دید داشت. ساعتهای زیادی رو صرف نشستن بر روی همین صندلی و خیره بودن به همین منظره کرده بود اما چشمهاش فقط گاهی پلک میزدن. جنا نه نگاهش رو از نمای رو به رو میبُرید و نه از صندلی جدا میشد. چند ساعتی رو صرف فکر کردن کرده بود و از همه خواسته بود تا تنهاش بذارن.با همهی ترسی که از تنهایی داشت و با همهی نگرانیش برای پنت هوس، انتخاب این ساعت و این لحظهاش فقط همین صندلی، تنهایی و خیره شدن بود.
چند ساعت بود که تلاش میکرد پس و پیشِ داستانی که شنیده بود رو به هم وصل کنه، تلاش میکرد جایگاه خودش رو در یک نقطهای از این نقشه پیدا کنه. میخواست دستش رو دراز کنه، سوزنی که نشانگر خودش بود رو از روی بوردِ چسبیده به دیوار جدا کنه، اون رو از صفحه پاک کنه و بعد با خیال راحت به وصل کردن باقی نقطهها به همدیگه ادامه بده.
تا زمانی که سوزنِ خودش روی بورد بود و بهش گوشهی چشم مینداخت، امکان نداشت که بتونه درست فکر کنه. حداقل وقتی که خودش رو فقط یک نجات یافته یا مهرهی سوخته میدید، امیدوار بود که وجودش میتونه در کنار باقی خط خطیهای روی بورد مثل یک جور کمک باشه. امیدوار بود هر وقت که یکی از عکسهاش از روی بورد مخصوص به پرونده جدا میشه و به نقطهی جدیدی انتقال داده میشه، یک قدم رو به جلو برداشته بشه. امیدوار بود که سوزنِ خودش حداقل از اینجا به بعد هیچ خشی روی دست و روح هیچ یک از باقی افراد نندازه اما الان که به خودش فکر میکرد، میدید که چنین چیزی اصلا ممکن نیست.
جنا به خودش خندید اما این خنده روی صورتش ننشست. اگر کسی حالا رو به روش نشسته بود نمیتونست این پوزخند رو ببینه. حتی اگر خودش هم به آینه زل میزد و به خودش میخندید باز هم مطمئن نبود که یک لبخند معنادار روی صورتش بشینه. جنا نمیفهمید که چه قدر گیج جلو اومده. چند ساعتی بود که به هویتش فکر میکرد و چیزی گیج کنندهتر از فکر کردن به هویت وجود نداشت.
جنا باید تمام مسیری که طی کرده بود رو به عقب برمیگشت، باید تمام ثانیهها ش رو از پیش نگاهش میگذروند و به هر ثانیهای که شک میکرد، از خودش میپرسید که "حقیقی بوده یا نه؟" .
مجبور میشد یک بار به عقب برگرده، به نقطهی اول برسه و بعد دوباره شروع به پیشروی کنه.
این کاری بود که برای چند ساعت مدام در حال انجام دادنش بود؛ مرور زندگی چند سالِ اخیرش به عنوان یک تحت درمانِ بهبود یافته.
هربار که این مسیر رو میرفت و برمیگشت، همه چیز براش تاریک تر میشد. هر بار دلتنگی و تاسفش رو بیشتر احساس میکرد و هربار که لحظهی دیدارش با جین رو مرور میکرد دلش میخواست قهقهه بزنه.
حداقل اگر کس دیگهای در این موقعیت بود، جنا میتونست به حماقتش بخنده! میتونست به سادگی براش افسوس بخوره یا شاید حتی براش دل بسوزونه اما حالا که خودش، کسی بود که کنترل شده بود حتی نمیفهمید که میتونه برای خودش دلسوزی کنه یا نه.

أنت تقرأ
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
أدب الهواة🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...