70. left behind

582 219 203
                                    


- می‌تونستم براتون چه خطری داشته باشم؟

جین همزمان با شنیدن صدای جنا نگاهش رو از بوردی که در مقابل چشم‌هاش بود برداشت. مانیتور رو خاموش کرد و سمت خواهرش چرخید. تظاهر بیش از این فایده‌ای نداشت. سی دقیقه بود که خودش رو با هرچیزی سرگرم می‌کرد تا مجبور به جواب دادن به جنا نشه اما دختر بالاخره آروم گرفته بود و لب‌هاش رو برای پرسیدن سوال از هم دور کرده بود.

- بالاخره آروم شدی؟
- ولی من آروم بودم. متوجه نشدی؟
امروزم مثل هر روز دیگه‌ای از این دو سال آروم بودم. چون امروز هم مثل همه‌ی روزهایی که گذشت فکر می‌کردم! چون امروزم فکر می‌کردم که حالم خوبه‌‌‌!

کمی نگاهش رو چرخوند و وقتی دوباره چشم‌هاش رو به جین پس داد، با ترس پرسید؛
- اگه حس آرومی که الان دارم.. واقعی نباشه چی جین؟

دست‌هاش رو از روی زانوهاش بالا آورد و همونطور که بهشون خیره بود و مردمک‌هاش رو بین انگشت‌هاش می‌چرخوند پرسید:
- اگه این فقط توی سرم باشه..؟ اگه حالم...حالم...

انگشت‌هاش لرز ریزی داشتن که سعی می‌کرد اون رو پنهان کنه. جنا مطمئن بود که جین تا حالا متوجه ترس و لرزش شده، مطمئن بود که برادرش می‌دونه چه‌طور داره برای خونسرد بودن تلاش می‌کنه اما بیش از این چیزی ازش بر نمی‌اومد. بیش از این نمی‌تونست برای عادی رفتار کردن تلاش کنه. تا همین‌جا هم به سختی موفق شده بود بدنش رو از شوکی که بهش وارد شده بود حفاظت کنه. الان دیگه فقط می‌تونست دست‌هاش رو تو هم فرو ببره تا از بیشتر شدن لرزششون جلوگیری کنه.

- اگه حالم بد شه چی؟؟

آب گلوش رو قورت داد و سوالی که تو گلوش مونده بود رو بیرون انداخت‌. سرش رو بالا آورد و چشم‌هاش جدای از لب‌هاش و زبونش سوال رو می‌پرسیدن. جنا نگاهی رو به برادرش تحویل می‌داد که تقریبا داشت التماس می‌کرد. چشم‌هاش از برادرش التماس می‌کردن که بهش یک جواب قانع کننده بده، از جین می‌خواستن که حقایق کثیف زندگیش رو کنار بزنه و بهش بگه که هر لحظه از دو سال اخیرش وهم و تلقین نبوده. جنا حتی با این وجود که خودش حقیقت رو می‌دونست، باز هم به برادرش انقدر امید داشت و انقدر بهش تکیه کرده بود که حاضر بود به هر دروغی که از لب‌هاش بیرون می‌آد ایمان پیدا کنه. نگاهش منتظر برای یک نقطه برای تکیه دادن بود و جین تصمیم داشت این تکیه‌گاه رو به خواهرش برسونه.

- همه چیز دروغ نبود جنا. درسته اون آدم.. یا هر موجودی که هست...

نیشخند زد و چانگهوو رو به یاد آورد. به یاد آورد که آخرین بار که چنین چیزی رو در مورد کسی گفته بود، اون آدم پارک چانگهوو بود و حالا فقط چند سال بعدتر، شخصی پیدا شده بود که چانگهوو و آزمایشاتش حتی به گرد پاش هم نمی‌رسیدن. با همون نیشخند دردناکی که روی صورتش مونده بود ادامه داد:
- مثل بقیه‌شونه.

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora