19. bloody hand

1K 267 370
                                    

فلش بک

چند بار پلک زد تا چشم‌هاش رو از نور آفتابی که از کناره‌ی پنجره به داخل میزد نجات بده اما این کار بی فایده بود. پرده درست از جایی کنار کشیده شده بود که نور مستقیم به چشم‌هاش برخورد کنه و وقتی دوباره پلک‌ها رو می‌بست تا از نور فرار کنه با فکر کردن به کسی که پرده رو هدفمند از جهت مخالف کنار کشیده بود لبخند روی صورتش می‌نشست.

دستی به موهاش کشید و بدون این که چشم‌ها رو باز کنه کمی به چپ متمایل شد. خودش رو همون‌طور خوابیده به مرکز تخت رسوند تا دست دراز کنه و به لیوان آب برسه اما این طور که به نظر می‌رسید هنوز تا رسیدن به لیوان آب همیشگی راه زیادی باقی مونده بود.

- لعنت بهت..

جیمین زمزمه‌وار لعنت فرستاد. این بار به اجبار چشم‌هاش رو کامل باز کرد تا راحت‌تر لیوان رو پیدا کنه اما با دیدن جفت چشمی که از فاصله‌ی نزدیک بهش خیره شده بودن شوکه شد.

- هی..!!

جیمین ترسیده دست به صورتش کشید. کلافه از حضور غیر منتظره‌ی جونگکوک به عقب خیز برداشت. وقتی خنده‌ی جونگکوک رو دید رو به سقف خوابید و دست به صورتش کشید. موهاش رو به هم ریخت و بدون نگاه کردن به پسر پرسید:
- دیوونه شدی؟

سرش رو سمت جونگکوک برگردوند و اعتراض کرد:
- این‌جوری کسی رو از خواب بیدار میکنن؟!

جونگکوک اما بدون جوابی فقط به جیمینی که روی تخت دراز کشید بود و سعی می‌کرد بدن برهنه‌اش و رو با پتو بپوشونه خیره مونده بود و لبخندش رو از روی صورتش پاک نمیکرد.

- با تواَم!

جیمین با صدایی که هنوز هم خشدار به گوش می‌رسید تکرار کرد:
- این‌جوری کسی رو از خواب بیدار می‌کنن؟!

جونگکوک بدون این که جوابی بده، بی خبر به آغوش روی تخت ملحق شد و جیمین حتی برای این که بدونه قدم بعدی این مزاحم صبحگاهی چه چیزی خواهد بود نیاز به فکر نداشت.

جونگکوک حالا درست شبیه به عادتی که از کودکی باهاش رشد کرده بود بی خبر داخل اتاقش پیدا میشد و بی اجازه نیمی از تخت رو مال خودش میکرد. البته با این تفاوت که این بار اغوش، اغوشِ متفاوتی بود.

خنده روی صورتش می‌نشست و خودش رو بیش از پیش لای پتو محو می.کرد که دست‌های جیمین دور تا دور بدنش گره خوردن. جونگکوک هم بدون به زبون اوردن چیزی فقط دست‌هاش رو دور تا دور تن جیمین حلقه کرد و خودش رو به اجبار، کامل زیر پتو جا داد.
سرش رو تو گودی گردن جیمین فرو برد و نفس عمیقی کشید. کمی نفس‌هاش رو بیرون و تو کرد و زمزمه‌وار زیر گوشش پرسید:
- حالا باید چه‌جوری صدات کنم؟

جیمین چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو به سقف داد. به سختی کمی جا به جا شد و دست دراز کرد تا پتو رو تا گردن جونگکوک بالا بیاره.
دست‌هاش رو بالاتر کشید و انگشت‌هاش رو روی کمر پسر به هم گره زد.
- این سوال یعنی خوش به حالِ من که حداقل یه چیزی دارم تا باهاش صدات کنم نه؟

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminOù les histoires vivent. Découvrez maintenant