49. danger

587 235 274
                                    


بدون این که هیچ لمس هدف داری صورت بگیره، جونگکوک فقط دست.هاش رو دور بدن جیمین نگه داشته بود تا از افتادنش جلوگیری کنه و جیمین هم بی‌اختیار دست‌هاش رو به سینه‌های جونگکوک قفل کرده بود تا دیواری برای تکیه دادن داشته باشه.
وقتی چشم‌هاش رو از چشم.های جونگکوک فراری داد دست‌هاش رو به ارومی از بدنش جدا کرد و جونگکوک هم فاصله.ی دست‌هاش از کمر جیمین رو بیشتر کرد. اما هنوز هم جیمین رو در حیطه‌ی خودش داشت تا احیانا باز هم تعادلش رو از دست نده.

- خیلی مستی بهتره استراحت کنی.
- آره خیلی مستم.. تو مستم می‌کنی..

جیمین گفت و دست هاش رو محکم به قفسه‌ی سینه‌ی پسر کوبید. این طور خودش رو دور کرد و جونگکوک بدون این که چیزی بگه یا عکس‌العملی از  نشون بده قدمی به عقب برداشت. نگاهش رو روی جیمین نگه داشت که هنوز تاب می.خورد و هنوز تلاش می‌کرد تا روی پاهاش بایسته. جونگکوک فقط منتظر ایستاده بود تا جیمین برای بار دوم هم تعادلش رو از دست بده و این بار با اختیار، بهش اجازه بده که پخش زمین بشه اما جیمین خودش رو به تخت رسوند و روش پهن شد. دست‌هاش رو از هم باز کرد و چشم‌هاش رو بست. ناله‌طور، با لحنِ مست گفت:
- برو.. بیرون کوک.. این‌جا پر از خاطره‌ست.
تو دلت نمی‌خواد تو خاطره‌های من باشی.

جونگکوک کمی چشم‌هاش رو داخل اتاق چرخوند و بعد بدون این که چیزی بگه به سمت بیرون از اتاق قدم برداشت. با احتیاط در اتاق رو بست چون دید که جیمین به سرعت چشم‌هاش رو بسته اما به محض خارج شدن از اتاق، وقتی از کنار ستون عبور کرد به در اتاق دوم نزدیک شد به جنا رسید.
دختر یک لبخند تحویلش می‌داد و دور می‌شد که جونگکوک بدون اخطار قبلی و بدون این که حتی بهش نگاه کنه، بازوش رو اسیر کرد. جنا رو متوقف کرد و این کار دختر رو معترض و متعجب می‌کرد.

- چی کار می‌کنی؟
- باید با هم حرف بزنیم.
- این‌جوری؟!!

جونگکوک نگاهش رو به صورت جنا داد و تایید کرد:
- آره این‌جوری. باید با هم حرف بزنیم. من و تو.
- چیزی شده..؟

جونگکوک چند ثانیه مردمک هاش رو مردد روی صورتِ نگرانِ دختر نگه داشت و بعد بدون مقدمه چینی پرسید:
- من عاشق جیمین بودم؟

و این پرسش جنا رو خشک کرد. طوری که دختر  حتی نتونه یک بار پلک بزنه و نتونه برای چند ثانیه نفس بکشه. نمی‌تونست به چیز درستی فکر کنه و سر در نمی‌اورد که این سوال چه طور انقدر بی‌حاشیه از لب‌های جونگکوک بیرون اومده.
به نگاه.های معنی‌دارِ بینشون توجه کرده بود و می‌تونست حدس بزنه که به زودی چنین بحثی باز خواهد شد اما نه حالا، نه امروز و نه در این لحظه!
جنا در این لحظه، انقدر ناگهانی هیچ جوابی برای تحویل دادن نداشت پس باید فقط بحث رو منحرف می‌کرد.

- من اجازه ندارم به سوالاتت جواب بدم.
- من اجازه‌شو صادر می‌کنم!
- تو کسی نیستی که صلاحیت این کار و داشته باشی‌
- چرا جواب دادن به یه سوال ساده انقدر برات سخته؟
- چون برادرم دکترِ روح و روانته و از این کار منعم کرده. منم دلم نمی‌خواد بهت آسیبی برسونم.

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminOnde histórias criam vida. Descubra agora