28. + tattoo

767 254 230
                                    


- باید با هم صبحت کنیم.

نگاهش رو کمی بالا آاورد و چشم‌هاش رو بین جک و سولی چرخ داد. جک روی مبلی تک‌نفره نشسته بود و طبق عادت پاهاش رو از دسته‌ی چوبیش آویزون می‌کرد. سولی هم لیوان نوشیدنی خالی شده رو به روی میز برمی‌گردوند تا حواسش رو به یونگی بده.

- می‌بینم که اقا پلیسه بالاخره افتخار دادن تا با ما هم کلام بشن!
سولی گفت و پوزخند جک و البته خنده‌ای که رد و بدل می‌شد، نشون می‌دادن هر دو از شوخی رسیده احساس رضایت می‌کنن.

یونگی هم لبخند زد. به تکیه‌گاه تکیه داد و سر تایید بالا و پایین برد.
- شوخی جالبی بود. هر وقت تموم شد بهم بگید که بریم سر اصل مطلب.
- اصل مطلبی که تهش بازم دروغه؟!

نگاهش سمت جک برگشت که به نظر می رسید شوخی رو کنار گذاشته و یک سوال جدی می‌پرسه. مضحکانه بود اما هرگز پیش خودش این طور فکر نمی‌کرد که روزی مجبور باشه یک صحبت جدی و منطقی با بادیگاردِ دیوونه‌نمایِ جونگکوک داشته باشه. هر مکالمه‌ای که تا به امروز با جک داشت شامل شوخی های به درد نخورِ اون پسر و بحث حولِ ایدن و ملاقات‌هاش با جونگکوک می‌شد اما حالا که همه چیز به سرعت به حقیقت برمی‌گشت، یونگی باید اعتراف می‌کرد که کمی ترسیده.

اگر هنوز هم شجاعت پنهان کردن براش باقی مونده بود بدون شک همه چیز رو کشدارتر می‌کرد. تصمیم عاقلانه‌ای نبود که وقتی به چشم‌های دو نمونه‌ی کامل شده‌ی پارک زل زده حقیقت رو براشون بیرون بریزه اما بالاخره مجبور بود که این کار رو انجام بده.

نگاهش رو که به ساعت داد قلبش شروع به تپیدن می‌کرد. ساعت نزدیک به پنج عصر رو نشون می‌داد و تا ملاقات عجیب جونگکوک و جیمین شاید تنها چند ساعت باقی مونده بود پس زمان زیادی برای برملا کردن حقیقت نداشت.

در واقع پنهان کردن بیش از این فایده‌ای نداشت چون جیمین بالاخره جونگکوک رو پیدا کرده بود و بدون شک با ملاقات هر دو بادیگارد و کمی پرسش و پاسخ می‌تونست در کسری از ثانیه نمونه‌هایِ پدرش رو تشخیص بده.

آب گلوش رو قورت داد. باید قبل از این که جیمین حقیقت پنهان شده رو به زبون می‌اورد، خودش حداقل همه چیز رو برای دو بادیگارد سرگردون روشن کنه.
- از چیزی که قراره بشنوید خوشتون نمیاد.

جک کمی جابه‌جا شد و گفت:
- مین یونگی من و سولی مدتیه که منتظریم تا چیزی که همیشه ازمون پنهان می‌کردی رو بیرون بریزی. چی شده که حالا پلیسِ ماجرا انقدر برای بیرون ریختن همه چیز عجله داره؟

سولی از میز جدا شد و نزدیک‌تر رفت.
- این دیوونه حق داره متعجب باشه نه؟
همیشه بهش می‌گفتم یه جای کارت می‌لنگه ولی همیشه بهم می‌گفت هر وقت لازم باشه لبای خوشکلت و از هم دور می‌کنی و منم باید تا اون موقع به خاطر محافظت از جئون جونگکوک دهنم و بسته نگه دارم.

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin