- بهم گفتن رئیس قراره برای دیدنم بیاد.کمی از آب پرتقال رو داخل لیوان شیشهای ریخت و وقتی لیوان تا نیمه پر شد، رفت سراغ لیوان بعدی.
با خنده ادامه داد:
- با خودم گفتم یون سول یه روزی تو برای وارد شدن به اتاق جئون جونگکوک منتظر میموندی. صبر میکردی تا اون آدمِ عجیب و غریب یه جوری بهت اجازهی ورود بده تا بری داخل و به فضولی کردنهات ادامه بدی.لیوان خودش هم که پر شد، بدون این که در تنگ رو ببنده فقط اون رو به عقب هل داد. روی پاشنه چرخید و به جونگکوک نگاه کرد. لیوانش رو قبل از نوشیدن بالا برد.
- ولی حالا این تویی که باید برای ملاقات با من ویت رزرو کنی رئیس!انتظار نداشت که چیزی که گفته، به غیر از خودش کس دیگهای رو بخندونه. به خصوص جونگکوک که سول تا امروز ازش خندههای زیادی رو ندیده بود اما در این لحظه یک لبخند خشک روی صورت پسر هم مینشست.
- راهت به اون اتاق باز شد. حالا چیزی بود که ارزش کنجکاوی رو داشته باشه؟
- مم. مطمئن نیستم. چیزی دستگیرم نشد به جز این که تو حالت از ماها خرابتر بود. البته یه جورایی شبیه بودیم.کمی نوشید و همونطور که ابرو بالا مینداخت و از سر تا پای جونگکوک رو چک میکرد گفت:
- من استایلت و دوست داشتم. بار اولی که دیدمت یه پیرهن سیاه تنت بود. دیوارهای اتاقتم سیاه بودن. چند بار بعدی دیدم یه دستکش روی میزت افتاده. اونم چرم و مشکی بود. خب به سلیقهام میخورد. تو از هوسوک و یونگی خوشتیپ تر بودی. اون روزا هنوز چشمم رو پسرا بود!جونگکوک خودش رو روی مبل تک نفره پرت کرد و این بار کمی کشیدهتر خندید.
- این روزا چی؟
- خب آدما عوض میشن. منم دنبال تجربههای جدیدام!
- کیم جنا فقط یه تجربهست؟
- کیم جنا نجاتم میده.سول لحن شوخیوارش رو کنار گذاشت و لیوانی که کمی از محتواش نوشیده شده بود رو روی میز قرار داد.
- همونجوری که مین یونگی داشت تو رو نجات میداد.
- فکر میکنه شبیه به همان؟
- شاید. خیلی آدم خوبی برای دنبال کردن کلمهها نیستم. من فقط بلدم خود آدمها رو دنبال کنم. میتونم ازشون سر در بیارم. میتونم بو بکشم. میتونم بفهمم کی دارن بهم دروغ میگن. ولی هیچوقت نمیفهمم که بازی با کلمهها چهجوریه. من فقط دروغ و میشنوم. خودم نمیتونم با کلمهها چیزهای قشنگ بسازم.
درست مثل حالا.
- یککمی از لحن هوسوک توی صدات هست.
- چرا؟ حس میکنی دارم باهات شوخی میکنم؟
- چرا؟ این بده؟
- بد نیست. فقط همیشه با خودم فکر میکردم که از جک باید یه دونه باشه. اون گاهی بیش از اندازه زندگی رو به لای پاهاش میگیره و این عصبیم میکرد.جونگکوک دست لای موهاش کشید و نگاهش به شیشهی داخل دیوار رسید. خوب میدونست که جین یا جیمین میتونن همین حالا از اون پشت بهشون نگاه کنن اما مطمئن بود که هیچکدومشون حالا پشت دیوار نایستادن. این اولین باری بود که نزدیک به سول نشسته بود، باهاش حرف میزد و هیچ حسگر فیزیکی یا حرارتی کنترلشون نمیکرد. احساس راحتی داشت. احتمالا همون حسی که خود سول هم در این لحظه لمسش میکرد.
نگاهش رو که دوباره به دختر داد گفت:
- هیچ چشمی این داخل نیست. این و میدونستی؟

YOU ARE READING
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
Fanfiction🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...