7. coca

1.2K 318 397
                                    

فلش بک

جونگکوک مطمئن نبود که چی شنید. البته که از کلمات شنیده شده اطمینان داشت اما مثل خیلی از کلماتی که این روزها به گوش‌هاش می‌رسیدن، این کلمات هم گنگ بودن. باید به خودش زمان میداد. همه چیز بعد از پونزده سالگی عوض میشد و هضم این نوع از بزرگ شدن کمی سخت بود.

از کودکیش چیزی نمیدونست. تنها چیزی که میدونست همین بود که یک شبِ بارونی در خیابون پیدا شده. تنها چیزی که میدونست این بود که در یکی از شب‌هایی که پارک بعد از یک ماه به خونه برمیگشت اتفاق افتاده بود و از همون شب این مرد رو مثل یک قهرمان میدید.

از اون شب و تا همین نیمه شب که خودش رو پیدا میکرد، پارک قهرمان زندگیش بود. هر تعریفی که از قهرمان قصه های اساطیری در ذهن داشت ختم به مرد میشد و هر تعریفی که از حمایت و امنیت در ذهن داشت ختمِ به جیمین.

تا به همین حالا از این امر که خانواده‌ی حقیقیش رو نمیشناخت خوشحال بود و از این که تحت حمایت مردی مثل پارک در اومده لذت میبرد. هر بار که پارک بهش اصرار میکرد که پدر خطابش کنه چیزی درون قلبش فرو می‌ریخت.
احساسی رو پیدا میکرد که از بدو تولد گم شده بود و حالا همین احساس شیرین به مرور خدشه‌دار میشد. جونگکوک هنوز هم همه چیز رو نمیدونست اما وقتی کلمات مرد رو همردیف با کلمات جیمین قرار میداد، می‌تونست حدس بزنه که چه چیزی در انتهای این بحث زندگی میکنه.

میتونست دروغ‌ها، یا شاید هم پنهان کاری‌های زیادی رو لمس کنه که در کودکی احساس نمیشدن. میتونست لمس کنه که بزرگ شدنی که جیمین ازش حرف میزد، تنها محدود به ریش تراش و برآمدگیِ روی شلوار نمیشد. حالا می‌فهمید که جیمین از چه چیزی صحبت میکرد.

به مرور هضم میکرد که هر بار که جیمین با حسرت بهش خیره میشد و بهش میگفت که پدر تو رو بیشتر از من دوست داره، از چه چیزی صحبت میکرد.
شاید میتونست درک کنه که وقتی پارک می‌گفت این صنعت به حمایت پدر و پسر نیاز داره از چه صنعتی صحبت میکرد.
نفس عمیق کشید و آب گلوش رو قورت داد. چند بار پلک زد تا خودش رو عادی جلوه بده و برای باقی کلماتی که قرار بود بشنوه آماده باشه.

- بیشتر.. بیشتر بگید. فکر میکنم زمانش رسیده که همه چیز و بدونم.. فکر میکنم زمانش رسیده که دیگه شما هم به من به چشم یه بچه نگاه نکنید.

مرد نگاهی به چهره‌ی بر افروخته‌ی جونگکوک انداخت. لبخند زد. دست دراز کرد و موهای پسر رو نوازش کرد. بعد از کمی فکر گفت:
- این که بهت به چشم یه بچه نگاه نکنم برات مسئولیت‌های زیادی میاره پسرم. می‌خواستی درس بخونی یادت میاد؟ باید در آینده در بهترین دانشگاه ها تحصیل کنی. البته.. هم تو و هم جیمین. اما..
- البته که تصمیم دارم درس بخونم!
هیونگ.. هیونگ حتی همیشه درسش از من بهتر بوده. بهش قول داده بودید که میتونه تو آمریکا ادامه تحصیل بده یادتون میاد؟
لطفا زیر این قولتون نزنید..

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminWhere stories live. Discover now