62. cheers

620 234 174
                                    

جیمین بی‌اختیار زد زیر خنده. جمله‌ای که شنیده بود حتی شبیه به یک شوخی نبود اما نمی‌تونست به غیر از همین خنده‌ی عجیب چیز دیگه‌ای تحویل بده. جیمین حتی نمی‌خواست به جمله‌ی طنزآمیزی که شنیده بود فکر کنه و اگر تمام احساساتش رو کنار می‌ذاشت، از جونگکوک عصبانی بود که هوس بازی به سرش زده‌.

- ازت خواستم برام یه مدرک رو کنی که بتونم بهت اعتماد کنم و پنت هوس و بذارم پشت سرم! ازت خواستم مجبورم کنی پیشت بمونم چون می‌خوام که پیشت بمونم پس باید یکم بیشتر احساسات من و جدی بگیری پسر! بهت گفتم اشتباهم اعتماد بود!
- البته که اشتباه اعتماد کردی اما اون آدم اشتباه من نبودم.

جیمین می‌خواست قدم برداره و همه چیز رو پشت سرش رها کنه اما درون ذهنش انقدر آشفته بود که نمی‌دونست باید چه‌طور هضمش کنه. نه می‌تونست به جلو قدم برداره و جونگکوک رو تنها بذاره و نه قدرت تحلیل حقیقتی رو داشت که تو صورتش کوبیده می‌شد.

- جونگکوک.. بسه. فقط تمومش کن.. تمومش کن و بیا از اینجا بریم. اینجا خطرناکه مگه نه..؟
بیا برگردیم به پنت هوس و منم فراموش می‌کنم که چی گفتی. فراموش می‌کنم که امروز بینمون چی اتفاق افتاده. فقط بیا بریم باشه..؟

جیمین با لحن ملتمس و صدای آروم گفت و خودش رو قانع کرد که به سمت در خروجی قدم برداره.

- سوییچ دست منه. هیچ راه ارتباطی با دنیای بیرون نداری. گوشی‌هامون باهامون نیستن. کجا می‌خوای بری؟ چه جوری می‌خوای بری؟ فکر می‌کنی اون بیرون امنه؟ نیست! بدون من امن نیست!

جیمین قدمش رو برگشت، به عقب چرخید و جونگکوک تونست لبخند مسخره‌وار روی صورتش رو ببینه. جیمین هر بار که بی‌دفاع و سردرگم می‌شد اینجوری لبخند میزد تا پریشون بودنش رو مخفی کنه و جونگ‌کوک با تماشای این سردرگمی، پسر رو شبیه به پدرش می‌دید. وقتی به خاطرات کودکیش برمی‌گشت به وضوح لبخندهای مضطرب چانگهوو در پیش چشم هاش به رقص در می‌تومدن و حالا به این فکر می‌کرد که خودش هم گاهی با خیره‌موندن به جیمین به یاد اون مرد می‌افته‌.

ظلم گاهی همین‌قدر عجیب و بی‌خبر وجودت رو پر می‌کنه؛ همین‌قدر عجیب که داخل چشم‌های خودت و روی لبخند کسی که قلبت رو به تپش می‌ندازه، یک رد همیشگی از خودش به جا بذاره.

- ایان اسیر من بود. فکر میکردم جونش باید برای پدرش باارزش باشه و می‌تونم از تهدیدش برای ورود به دولت آمریکا استفاده کنم.

گلوش رو صاف کرد و یک قدم به جیمین نزدیک‌تر شد.
- ولی نبود. درست قبل از این که ما.‌. یعنی من و تو.. دوباره هم و ببینیم من یه جایی توی اتاقم رو به روی ایان ایستاده بودم و سعی می‌کردم از خودش و پدرش نقطه ضعف بیرون بکشم.
ایدن تو مشتم بود! اون مرد چاق واقعا از جونش می‌ترسید و حاضر می‌شد برای زنده موندن همه چیز و بفروشه. حتی پسرش و!
چنین چیزی نباید برای من و تو عجیب باشه مگه نه هیونگ؟ هر دو تامون پدرهایی رو داشتیم که برامون سنگ تموم گذاشتن!

𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora