- هی! با تو ام! اهای!بادیگارد سیاهپوست این بار هم صداش رو نشنید و این باعث میشد سول شدیدتر از قبل بخنده. جنا انتهای باقی موندهی رول رو دور انداخت و گردنش رو ازاد کرد. همونطور که میخندید سرش رو به شونهی سول تکیه داد و سعی کرد انگشتهای سول که تلاش میکردن جلوی دهنش رو بپوشونن رو کنار بزنه.
- دختر ساکت شو! چرا انقد داد میزنی؟
- نکنه اونقدری که فکر میکنم صدام بلند نیست؟؟جنا باز لبهاش رو دور میکرد تا بادیگارد رو خطاب کنه و سول باز هم به خنده میافتاد. فشار انگشتهاش رو که بیشتر کرد با احساس خیسی دستش چهرهاش در هم رفت. دستش رو سریع عقب کشید و نگاه عصبانیش رو تحویل جنا داد.
- ههی! چه غلطی میکنی؟جنا که از کاری که کرده بود راضی به نظر میرسید به تکه سنگ پشت سرش تکیه داد و سرش رو رو به آسمون بالا گرفت.
- لیسِت زدم. مگه بده؟
- چندشه!
- وقتی اون پایین انجامش میدادم دوسش داشتی! حالا بده؟لبخند مرموزی زد و باز خودش رو به دختر نزدیک کرد. لبهاش رو تا گوش سول جلو برد و زمزمه کرد:
- بازم میخوایش؟ زبونم و؟
- بکش عقب. یه تیکه ازش مونده بود و تمومش کردی. حالا دیگه هیچی برام نمونده. مجبور میشم از جک خواهش کنم تا از ته موندههاش بهم برسونه!
- مم.. خوشکل شدی..
- لعنت بهت کیم جنا هر بار که میری بالا میخوای بیفتی روم؟
- بیشتر میخوام برم داخلت..
جنا زمزمهوار گفت و انگشت اشارهی دست چپش رو به لبهی یقهی دختر قفل کرد. کمی انگشتش رو عقب کشید تا برامدگی سینههای سول تو چشم بیاد.سول نگاهش رو به یقه داد و خندید.
- باید دیگه برگردیم داخل. جک باهامون نیست حتما حوصلهش سر رفته.
- ولی من میخوام فقط تو رو سرگرم کنم..
- هوم! منم میخوام! ولی نه وقتی یه بادیگارد دو متری سیاه پوست زل زده بهمون باشه؟مرد سیاه پوست خندید و خم شد تا به جنا کمک کنه که روی پاهاش بایسته. جنا که تازه متوجه نزدیک بودن مرد شده بود از دختر عقب کشید و با کمک ایستاد.
- شما اسمتون.. چی بود؟
- لین.
- درسته سم.. سموئل لین من همیشه مست و های نیستم خب؟
فقط این روزا.. یکم حالم خوب نیست.. باید این و بدونی چون تو دیگه مدام با مایی.. باید بدونی..سول هم ایستاد و خاک لباسش رو تکوند. خودش جلو تر راه افتاد و همینطور که دور میشد گفت:
- لازم نیست به بقیه توضیح بدی که چرا میخوای دنیا رو فراموش کنی کیم جنا. بیا فقط برگردیم داخل. دیدم که مین یونگی برگشته...*
- نمیفهمم داری از چی حرف میزنی..
هوسوک نگاهش رو بین سول و یونگی چرخوند، به دختر کمی زمان داد تا خبر غیبشدن جیمین و جونگکوک رو هضم کنه و بعد جملهی خبریش رو کامل کرد:
- به نظر نمیاد قصد برگشتن داشته باشن..
![](https://img.wattpad.com/cover/318200370-288-k419654.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐌𝐍𝐄𝐒𝐈𝐀𝐩𝐡𝐢𝐥𝐢𝐚 ||kookmin
Fanfic🪧 پایان یافته fic: amnesiaphilia🃏 Main couple: kookmin Side couple: kookyoon genre : criminal/angst/romance, smut "از نگاه کردن به خودش میترسه! چرا باید کسی از نگاه کردن به خودش بترسه یونگی؟ بعضی وقتا که به خودم خیره میشم.. منم میترسم اما.. اون...