اولین روز دبیرستان... در یک کشور دیگر ..... فکر نکنم بتوانم به این موضوع عادت کنم.....
"خب ایزابلا وقت شده"
صدای پدرم ریشه ی افکار من را پاره کرد . با ناراحتی خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم .
مادر: اگر می خواهی می توانم باهات بیام تا خوابگاه ات را پیدا کنی؟
من: نه ممنون خودم میرم
دلم برای همه چی تنگ میشود . تا جشن نیم سال اول نمی توانم مادر و پدر و برادر کوچکترم را ببینم.
به ساختمان دبیرستان نگاه میکنم خیلی بزرگ است . درست بغل این ساختمان دو ساختمان کوچک تر قرار دارند که خوابگاه هستند.
وارد دبیرستان می شوم خیلی بزرگ است! باورم نمیشود که در این ساختمان به این بزرگی فقط دو سالن غذاخوری و یک عالمه کلاس است.
این دبیرستان یک عالمه راهرو دارد و من مطمئنم اگر تنها باشم گم می شوم.
بالاخره دفتر مدیر را پیدا می کنم و داخل میشوم. اتاق بزرگی است و در گوشه و کنار های ان پر از گل و گیاه است
خانم مسنی با موهای کوتاه پشت میزی نشسته است و چهره ی آرامی دارد. در جلوی میز دختری با موهای بلند و طلایی ایستاده است .
خانم آنتونی : عزیزم مشکل تو چیه؟ ما فعلا اتاق اضافه نداریم، تو و یک دختر دیگر با لوک توی یک اتاق می خوابین ! عیبش چیه؟
دختری که جلوی میز ایستاده بود با عصبانیت فریاد زد: عیبش اینه که لوک یه پسره! و من نمیتونم با وجود اون کار های روزمره ام را انجام بدهم
سپس با مشت روی میز می کوبد و اتاق را ترک میکند.
خانم آنتونی چند دقیقه سرش را با دست می پوشاند و بعد متوجه من میشود .
خانم آنتونی_ خب خب! ورقه های ثبت نامت را بده
ورقه ها را از کوله پشتی ام در می آورم ، و به خانم آنتونی می دهم . خانم آنتونی کلید اتاق را بهم میدهد و من از اتاق خارج میشوم
اتاق204 ، بعد از یک ربع گشتن در راهرو ها بالاخره پیدایش میکنم . در اتاق قفل نبود . در زدم و وارد شدم با دیدن همان دختر مو طلایی تعجب کردم . تا من را دید چرخید و لبخند زد .
_ سلام ! باید از دختر های جدید باشی درسته؟ اسم من کتی است، کتی ماهون
بغلم میکند ، خوش آمدگویی خیلی خوبی بود من هم خودم را معرفی می کنم: سلام! اسم من ایزابلا اسمیت است .
در اتاق باز میشود و پسری وارد میشود، چهره ی با مزه ای دارد، بی توجه به من و کتی به طرف تخت کنار دیوار
می رود و موبایلش را روی تخت پرت میکند ، طوری که به دیوار می خورد
کتی : پسره ی وحشی
پسر به طرف ما بر می گردد و با عصبانیت به کتی نگاه می کند.
_ خب بزار ببینم اینجا چی داریم؟ دوتا دختر جدید. !!!
پسر با عصبانیت به کتی نگاه میکند . خودم را معرفی میکنم : سلام من ایزابلا اسمیت هستم.
دستم را به طرفش دراز میکنم
پسر سرفه ی خفیفی می کند و می گوید: اسم من هم لوک همینگز است. از آشنایی باهات خوش حال شدم.
دستش را دراز میکند و دست مرا میگیرد
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟