wish

137 26 12
                                    

داستان از دید لوک:
_من میرم به خانم پامفری بگم بیاد
صاف نشست و با چشمهای گشاد شده پرسید:به کی؟
_خانم پامفری ! پرستار اینجا
_لوک؟
تو صداش لرزش به وضوح احساس میشد.
با ملایمت جواب دادم:بله ایزابلا؟
_من میترسم
_از چی؟
_من و تو به کلاس ها نرفتیم و الان هم ساعت یازدهه
_خب؟
طوری که انگار دارد برای یه آدم احمق توضیح میدهد گفت:خب؟خب که چی؟اگه خانم آنتونی بفهمه که خیلی بد میشه
خیالم راحت شد؛ این دختر تازه وارد برای چه چیز هایی نگران میشد!من هیچوقت برای این مورد های کوچیک نگران نمیشدم....البته شاید انقدر توی زندگی ام درد کشیدم و با انواع نگرانی ها آشنام که دیگه برام طبیعی شده....کاش منم یه آدم نرمال بودم.....کاش منم برای غیبت از چهار تا کلاس نگران میشدم....
خیالش رو راحت کردم:نگران نباش من مواظبتم
معلوم بود که چه قدر عصبانی چون با داد گفت:وای من چقدر خوشبختم!کی میخواد مواظبم باشه؟اره درست حدس زدی!همون پسر کله پوک و بی مغزی که منو توی دردسر انداخت(مستقیم بهم نگاه کرد و دوباره شروع کرد)مرسی آقای همینگز من واقعا نمیدونم چه طوری باید ازت تشکر کنم!
سرش را با دست گرفت و شروع کرد به گریه کردن.
هیییی خدا من از دست این چیکار کنم؟ اما خداییش ناراحت شدم نه به خاطر اینکه با من بد حرف زده بود به خاطر اینکه ؛داشت گریه میکرد و من هم باعثش بودم.
روی تخت نشستم و از پشت محکم بغلش کردم ،سرمو روی شونش گذاشتم و زیر گوشش گفتم:آروم باش دختر تازه وارد!

داستان از دید ایزابلا:من واقعا جا خوردم وقتی که بغلم کرد ،احساس آرامش میکردم ،دلم نمیخواد ولم کنه برای همین آروم گفتم:لوک؟
_هوم؟
_حواست به من هست؟
_آره
_مواظب هستی؟
_آره قول میدم
خیالم راحت شد و برگشتم لوک هم آغوشش رو باز کرد و گذاشت که من بچرخم . حالا داشتم توی چشمای آبیش نگاه میکردم چه قدر حرف برای گفتن دارن
_لوک؟ تا حالا شده یه چیزی رو برای مدت طولی نگه داری؟مثل یه احساس یا یه راز؟
بدون فکر جواب میدهد: آره حس بدیه اما فکر نمیکنم که تو تا حالا تجربه ش کرده باشی؟
_چرا؟
_مهم نیست الان میام
خیلی درد داشتم سرم هم گیج میرفت . لوک که روبه‌روم نشسته بود بلند شد و از اتاق خارج شد.

داستان از دید لوک:خارج شدم و با دیدن کندال که پشت در ایستاده بود جا خوردم!
_تو اینجا چیکار میکنی؟چرا سرکلاس نیستی؟
با تعجب ازش پرسیدم
با تمسخر جواب داد: میشه پیش تو بیام کلاس؟خوب بلدی مخ بزنی!
با عصبانیت گفتم:هییی من مخ نمیزدم
_تو آبروی اون دخترو توی کل دبیرستان بردی!به لطف دوستای فاسدت همه معلم ها هم فهمیدن!لوک؟چرا اینکارو میکنی؟ها؟
با کلافگی بهش نگاه کردم:به تو ربطی نداره
بغض کرد با صدای لرزون گفت:همیشه همینو میگی!
_ببخشید؟
اصلا متوجه منظورش نشدم ؛با بغض توضیح داد: پارسال رو یادت نیست؟وقتی که اشتون برای رقص آخر سال بهم درخواست داد و من رد کردم؛تو توی حیاط جلوی همه به من گفتی دختره ی ج/ن/د/ه !همه شنیدن لوک همه!
اوه من اصلا یادم نبود.
با تاسف سرش رو تکون داد و منو کنار زد و وارد اتاق شد.محکم درو بهم بست. آروم نزدیک شدم و سرمو به در چوبی چسباندم به امید اینکه صدایشان رو بشنوم.
بله بعد از سلام و احوالپرسی همون اتفاق افتاد....همون چیزی که هنوز زود بود ....زود بود که ایزابلا بخواد متوجه بشه....تا الانش هم کلی طول کشید تا دوباره اعتمادش رو جلب کردم.
بله از شانس خیلی خوبم در زندگی کندال شروع کرد از بد گفتن اون هم از من!
همه کارهایی که توی این چندسال انجام دادم رو برای ایزابلا توضیح داد! حالا چه جوری ازش مواظبت کنم؟هیییییی من از کجای این زندگی شانس داشتم که الان بخوام داشته باشم؟
صدای گریه ی ایزابلا میومد .....کندال بهش گفته بود که آلیشا ازش فیلم گرفته و توی YouTube گذاشته....
عمرا اگه دیگه بهم محل سگ بده

خب این قسمت هم گذاشتم!بچه ها به نظرتون یکم لایک هاو کامنت ها کم نیست؟من دیگه هیچ انگیزه ای ندارم برای نوشتن

DreamsWhere stories live. Discover now