believe

125 21 5
                                    

داستان از دید ایزابلا: همون طور که همه داشتن به من میخندیدند به لوک نگاه کردم .خوشحال بود!خیلی هم خوشحال....
با گریه به طرف اتاق رفتم .انتظارش رو نداشتم که اینجوری کنه....بخواد اینجوری تلافی کنه.....
به اتاق رسیدم در زدم چون کلید نداشتم .راهرو ها خلوت شده بودن احتمالا همه داشتن صبحانه میخوردن یا به من میخندیدن. کندال درو باز کرد با دید من در اون وضعیت نزدیک بود جیغ بزنه
با بغض گفتم :اون یه حیوونه
_ها؟کی؟
_میشه بری کنار که من بیام تو؟سردمه
رفت کنار و من هم رفتم . با بیخیالی گفت: خب امیدوارم سرما نخوری!لباس هاتو که عوض کردی بیا بره صبحونه ؛تموم میشه ها!
لبخند بی رمقی زدم و رفتن کندال رو تماشا کردم. سردم بود ،اگه سر صبح روی شما هم آب و یخ بریزن شما هم سردتان میشد.
روی تختم نشستم و فکر کردم . لباسم رو با چی عوض کنم؟ اگه هم که عوض نکنم منجمد میشم و اصلا معلوم نبود که اون پسره ی بیشور کی میخواد لباس هامو بده... بدون شک لباس های کندال اندازه ام نمیشد اون خیلی از من لاغر تر بود
همون طور که تو فکر بودم خوابم برد.

داستان از دید لوک: درو باز کردم و داخل اتاق شدم .ایزابلا کجاست؟از اون موقع که گریه میکرد ندیدمش. برگشتم و جوابم رو گرفتم؛روی تخت خوابیده بود دم و بازدمش خیلی مرتب بود. بغل تختش ایستادم و بهش نگاه کردم
با لباس ها و موهای خیس خوابش برده بود .یه تیکه از موی خیسش رو از توی صورتش کنار زدم .گناه داره اگه که همینطوری بخوابه. به سمت کمد لباسم رفتم و سویتشرت خاکستری ام رو برداشتم و دوباره پیش ایزابلا رفتم. جوری خوابیده بود که انگار بیهوش شده بود .
میخواستم یکم بلندش کنم تا بتونم سویتشرت رو تنش کنم اما وقتی دستم پشتش بردم فهمیدم که از خیسی پیراهنش همه ی ملافه ها هم خیس شده .
بدون هیچ معطلی بلندش کردم و روی تخت خودم گذاشتمش. بیدار نشده بود !!! سویتشرت هم تنش کردم و ملافه ی خودم رو رویش انداختم . حالا می تونست یه خواب راحت داشته باشه!
لبه ی تخت نشستم و نگاهش کردم . سیاهی دور چشمم نشون میداد که یا گریه کرده و یا دیشب رو خوب نخوابیده ؛ دلم میخواست که دومی درست باشه....امیدوارم که دیشب خوب نخوابیده باشه....اما من که میدونستم.....من که میدونستم من باعث شدم اون اینطوری بشه......
خدایا؟هنوز وجود داری؟هنوز هم میتونم باهات درددل کنم؟ یا توهم فراموشم کردی؟تو هم مثل بقیه ترکم کردی؟ عیب نداره مهم نیست دیگه عادت کردم....فقط ازت یه چیزی میخوام ؛خیلی چیز سختی نیست دیگه مثل بچگی هام ازت نمیخوام که به خانواده ای پیدا بشن و منو به فرزندی قبول کنن......ازت یه سوال بپرسم جواب میدی؟من دارم تقاص کدوم کارمو پس میدم؟
اشکام ریخت .مرد که گریه نمیکنه . اما اگه من بخوام گریه کنم چی؟ اگه دیگه نتونم مرد باشم چی؟

_چه دل؛پردردی داری!

چرخیدم ،اصلا حواسم به ایزابلا نبود.بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود.
با اعتراض گفتم:نه خیر
_پس برای همین یک ساعته داری آبغوره می‌گیری؟
_تو دیدی؟
_آره
_گریه نمی‌کردم ،اینجا هوا یکم گردوغبار....
سرشو اورد نزدیک و زیر گوشم گفت: هر مردی احتیاج داره که گریه کنه یا با کسی دردو دل کنه
چیزی نگفتم،چیزی نداشتم که بگم. اما حرفش درست بود.
بهش نگاه کردم با کلافگی زیپ سویتشرت رو باز کرد .
_این مال تویه؟
_اره با همین پیراهن خیس خوابت برده بود
صورتش رو درهم کشید انگار یاد یه چیزی افتاده بود. فقط خدا کنه یاد اتفاق سر صبحونه نیوفته
با اضطراب پرسیدم:درد داری؟
با خجالت جواب داد_ مهم نیست
خودمو بهش نزدیک تر کردم و با لحن محکمی جواب دادم_ چرا هست؛لااقل برای من هست
با صدای ضعیفی ادامه داد: سرم و گلویم
کارم ساختس! یه دختر تازه وارد به خاطر من خودخواه سرما خورد! اون هم توی اولین روز های سال تحصیلی!وای پسر عجب شانسی

اگه لایک ها و کامنت ها زیاد باشه زود میزارم:)

DreamsWhere stories live. Discover now