به کتی نگاه میکند و می پرسد : تو همونی نیستی که پارسال برادرش اینجا درس می خواند؟
کتی با عصبانیت می گوید: چرا همان بود.
لوک پوزخندی میزند و روی تختش می نشیند. کتی هم به طرف چمدان هایش میرود و مشغول باز کردن آنها میشود.
کمی به اتاق نگاه میکنم ، اتاق بزرگی است . سه تا تخت در اتاق وجود دارد که بغل هر کدام پاتختی کوچکی قرار دارد.
پنجره ی بزرگی کنار یکی از تخت ها قرار دارد.
روتختی ها سفید و آبی است و روی هر تخت دو بالشت قرار دارند.
روز قبل پدر به اینجا آمده بود و همه چمدان های مرا اینجا گذاشته بود. لوک روی تختی نشسته که کنار دیوار است و کتی هم روی تخت وسط ، وسایلش را گذاشته. پس تخت کنار پنجره مال من می شود.
پدر چمدان هایم را درست بغل تخت قرار داده.
مشغول باز کردن ، و جمع و جور کردن آن ها می شوم. پس از یک ساعت کارم تمام می شود . روی تخت می نشینم و به کتی نگاه میکنم . دارد به ناخن هایش لاک صورتی می زند.
روی پاتختی کتی مقدار زیادی وسایل آرایش به چشم می آید. کنجکاو می شوم که بدانم چند سالش است . مگر چند سال از من بزرگتر است که می خواهد اینقدر آرایش کند؟ تصمیم میگیرم اول از لوک بپرسم
من: هی لوک! تو چند سالت است؟
موبایلش را روی تخت می گذارد و به من نگاه می کند و می گوید: همه هم سن هستیم! و قرار است سر یک کلاس بشینیم ( با کمی مکث ادامه می دهد) خوب شد یادم اومد ! میرم برنامه های کلاس ها رو بگیرم
این را می گوید و به طرف در می رود و خارج میشود.
کتی در شیشه ی لاک را می بندد و ان را روی پاتختی می گذارد. سپس سرش را بالا می آورد و می گوید: طرف انگار مدرسه رو خریده! هیچوقت نمی تونم باهش کنار بیام
با تعجب می پرسم: طرف؟
با بی حوصلگی می گوید: همین لوک دیگه!
من: چرا نمی توانی باهاش کنار بیایی؟ تو تازه یک روز است که او را دیدی!
کتی بینی اش را جمع و چشم هایش را ریز می کند و می گوید: اون یتیم ه! و توی یتیمخانه بزرگ شده واسه همینه که اینقدر لاته!!!
من: تو از کجا میدونی؟
کتی می گوید: پارسال برادرم که در این مدرسه درس می خوانده و برایم تعریف کرده. می دانی آستین دو سال از من بزرگ تره. (دست هایش را روی پاهایش می گذارد) امسال هم برای ادامه تحصیل به استرالیا رفت. دلم براش تنگ شده.
لبخندی میزنم و کتاب"بینوایان " را از توی کمد بیرون می آورم و خودم را مشغول خواندن نشان می دهم.
دلم نی خواهد که کتی درباره ی لوک این طوری صحبت کند. او هم شخصیت دارد و اینکه یتیم است هیچ ربطی به اخلاق و رفتار او ندارد.
کتی: می توانی کمکم کنی؟ هنوز یک چمدان دیگر لباس دارم که باید مرتب کنم.
دلم نمی خواهد اما کمک کردن به او هم از بی کاری بهتر است و هم اینکه می ترسم ناراحت شود اگر جواب منفی بدهم.
او همه ی لباس هایش را بیرون ریخت و ان ها را روی تخت من و لوک گذاشت تا بهتر بتواند تصمیم بگیرد که چی را کجا بگذارد؟
با هم مشغول تا کردن آنها می شویم . تخت من مرتب شده و حالا نوبت تخت لوک است. به طرف تخت می روم ، روی آن پر است از لباس های شب است. دستم را دراز می کنم تا یکی از آنها را بردارم ، اما یکی مرا کنار می کشد .
بر می گردم و به پشت سرم نگاه می کنم. لوک را می بینم که با عصبانیت به من نگاه می کند.
دست مرا ول می کند و همه ی لباس ها را روی زمین پرت می کند از لا به لای لباس ها آلبوم عکس قدیمی بر روی زمین می افتد.
کتی به سرعت به طرف آن میرود تا آن را بردارد اما لوک زود تر به آن ی رسد و ان را بر میدارد.
کتی جیغ می زند: هی تو ! آلبوم مال منه پسش بده!
لوک پوزخندی میزند تازه متوجه حلقه ی روی لبش میشوم. حلقه ی مشکی ای به گوشه ی لبش آویخته است.
لوک: معذرت خواهی کن!
کتی جیغ میزند و هوار می کشد: هیچ وقت!
لوک شانه هایش را بالا می اندازد و زیر لب می گوید: برای من هیچ فرقی نداره ! هر طور مایلی!
خم میشود و همه ی لباس ها بعلاوه ی آلبوم را از روی زمین برمی دارد. از زیر تختش جعبه ی نسبتا بزرگی را بیرون میآورد ، و همه ی وسایل را آن تو می گذارد. در آن را قفل می کند و کلید را در جیب شلواراش می گذارد.
سپس نیشخندی میزند و می گوید: دفعه ی آخری بود که روی تخت من چیزی می زارین ! فهمیدین؟ با هر دوتا تون بودم
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟