این لیدیا بدون اینکه بخواد زندگی چند نفر رو خراب کرده....
آروم طوری که فقط منو و اشتون بشنویم گفتم:خواهر لوک درسته؟
سرش رو تکون داد و گفت:درسته...کاش میدونستم کجاست...کاش دوباره میدیدمش
_خانم آنتونی چیزی نمیگه نه؟
_نه .من خیلی ازش پرسیدم .همیشه یه جواب میده:اون دختر مایع دردسر همه بود!
_اوه!لوک خیلی دوسش داشت نه؟
__همه ی ما دوسش داشتیم.رفتنش برای هممون سخت بود.
_واقعا نمیدونی کجاست؟
_نه اما یه حسی بهم میگه خانم آنتونی اونو فروخته....
_اوه!متاسفم
_منم همینطور
_هیچ عکسی ازش نداری؟
موبایلش رو از روی پاتختی برداشت و رفت تو قسمت گالری.
_پنج تا عکس دیگه هم ببین.
موبایل رو از دستش گرفتم.عکس معلوم بود قدیمیه.
عکس اول یه دختر با موهای طلایی و چشمای آبی رو پای مایکل نشسته بود و داشت نقاشی میکشید.
خیلی شبیه لوک بود!خیلی خیلی.....از اون گذریم. رفتم عکس بعد ، اشتون دختر بچه ای رو از پشت محکم بغل کرده بود .
به اشتون نگاه کردم .بغض گلوش رو گرفته. آروم به شونه اش زدم و گفتم:پیداش میکنیم.مطمئن باش
لبخند کج و کوله ای میزند اما چیزی نمی گوید.
عکس های را رد کردم تا به عکس آخر رسیدم.لوک دست دختر کوچیکی رو گرفته بودو لبخند میزد.
اشتون آروم گفت:اون موقع لوک خوشحال بود!برعکس الان.
حس بدی دارم.....اینطوری که اشتون گفت لوک خیلی تغییر کرده. لوک....چه قدر دلش پره!اون هم مثل من مشکلات زیادی داره ؛البته نمیشه بگی مشکلات کدوممون سخت تره....
لوک با صدای نسبتا بلندی گفت:ایزابلا بیا بریم تو اتاقمون
_اما ما که کلید نداریم
_من که دارم
یعنی واقعا از اون موقع کلید داشته و منو کشونده اینجا؟
دلم میخواست با اشتون بیشتر صحبت کنم اما به هیچ عنوان نمی خواستم شب رو توی اون اتاق بگذرونم.
بعد از خداحافظی کردن و خارج شدن با عصبانیت به لوک نگاه کردم.
_هی تو مریضی مگه نه؟اگه کلید داشتی برای چی منو کشوندی اونجا؟
_اوه!سخت نگیر مگه چه اتفاقی افتاده؟
_هیچی!وقت چهار تا پسر احمق که فکر میکنن خیلی پانکن دور منو گرفتن!
_پس تو هم فهمیدی ما پانکیم!
_خواهش میکنم بجای این مزخرفات زود تر درو باز کن!
چیزی نگفت و در اتاق رو باز کرد .چراغ ها روشن بود!کندال روی تختش نشسته بود به نظر میومد خیلی ناراحت باشه.
_سلام ...مممممم کندال؟چیزی شده؟
با بغض توضیح داد:بعدا برات تعریف میکنم فعلا خیلی خستم
سرمو تکون دادم.لوک رفته بود دستشویی پس زود لباسم رو عوض کردم و لباس خوابم رو پوشیدم.امشب شب عجیبی بود...خیلی عجیب و غریب!
خسته تر از اونی بودم که بخوام مسواک بزنم برای همین رفتم تو تختم و دراز کشیدم.
لوک وقتی از دستشویی اومد بیرون چراغ رو خاموش کرد
_شب بخیر دخترا
_شب بخیر
_شب بخیر
یه کسی به موبایلم SMS زد. بلند شدم و گوشیمو چک کردم.
"شب خوبی بود دختر تازه وارد"
آره خوب بود....
بدون شک من امشب خواب لیدیا رو می بینم....کامنت ها و رای ها کمه ! منم انگیزه برای گذاشتن ندارم:(
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟