داستان از دید ایزابلا:با گریه پرسیدم:یعنی چی که پر بازدید بوده؟
با آرامش جواب داد:مایکل و کلوم ازت فیلم گرفتن ،موقعی که با لباس خواب اومده بودی بعد هم آلیشا گذاشت توی YouTube !به همین سادگی و پستی!
حالم بد بود سرم گیج میرفت احساس بدی داشتم مثل احساس تنفر!
اشکام می ریختن پایین بدون اختیار !کاش کشورمون رو عوض نمیکردیم،کاش به این دبیرستان نیومده بودم،کاش توی این اتاق نبودم،کاش تا حالا هیچوقت با لوک آشنا نشده بودم.
یه مدتی خیلی خوشحال بودم،موقعی که سیزده چهارده سالم بود و توی آلمان بودیم!یه عالمه دوست داشتم تا اینکه فهمیدم سرطان دارم.....
سرطان قلب،جزو بیماری هایی نیست که درمان بشه....شاید بهتر بشه اما به طور کامل درمان نمیشه.....برای همین هم هیچکس نمیدونه ....حتی مامان و بابام !میگفتم که چی بشه؟ناراحت بشن؟
یک فکری به ذهنم رسید! دیگه مهم نیست!آره اصلا برام مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا میخواد بیوفته!مگه من همش چندسال زنده میمونم که بخوام به این چیزها توجه کنم!
دوباره گریه رو شروع کردم ....مثل قدیم همش به مرگ فکر میکردم.....قراره چه جوری بمیرم؟؟؟
بعد از گذشت نیم ساعت در باز شد و خانم پامفری با اون پسری که فکر کنم اسمش لوک بود وارد شد؛تصمیم گرفتم وانمود کنم نمیشناسمش
خانم پامفری:کندال از روی تخت بلند شو تا من بتونم ایزابلا رو معاینه کنم
یکی نیس بگه :مگه ایزابلا هم درمان میشه؟
کندال با اخم بلند شد و به لوک که داشت با استرس به من نگاه میکرد زل زد.
خانم پامفری دستش رو روی پیشانیم گذاشت و با مهربونی گفت: ای وای عزیزم!تب داری!
لوک:چند درجه؟
_فعلا چهل درجه اما بیشتر میشه و تب و لرز میکنه
_کی بهتر میشه؟
_نمیدونم بستگی به همکاری خودش هم داره!اما من برای این هفته گواهی پزشکی مینویسم.
با صدای گرفته پرسیدم:کل هفته؟
_اوه عزیزم!عزیزم گلوت هم که خرابه!من میرم وسایل پزشکی رو بیارم که ببینم چرک کرده یا نه
خیلی سریع رفت زیر لب گفتم: زنیکه احمق جوابم رو نداد!
لوک: هی من لباس هاتو گرفتم میتونی عوضشون کنی و لباس گرم تر بپوشی
سعی کردم نهایت تلاشم رو بکنم تا بتونم با تنفر و تمسخر جواب بدم:مطمئنی می خوای پسشون بدی؟دیگه فیلمی عکسی چیزی لازم نداری؟
اما بازم سخت بود!چیزی که برام واضحه اینه که من نمیتونم دربرابرش ایستادگی کنم
لوک با یه حرکت ناگهانی اومد پیشم و دوتا دستاشو کنار شونه هام گذاشت. با صدایی که فقط خودم خودش میشنیدیم گفت:خودت رو اذیت نکن!وقتی حالت بهتر شد میزارم تلافی کنی
جواب ندادم چون گلویم درد میکرد البته چیزی هم نداشتم که بگم فقط دلم میخواست زمان متوقف بشه تا من...تا من به اون چشم های آبی که با نگرانی بهم دوخته شدن رو بیشتر نگاه کنم....چون من میخوام به اون لب های خوش حالتش بیشتر زل بزنم اما....نشد!
خانم پامفری دوباره اومد توی اتاق ؛ با یه جعبه ی مستطیل شکل.
_
دو ساعت بعد از دید لوک:
ایزابلا رو نگاه کردم شبیه فرشته ها خوابیده بود. از وقتی که خانم پامفری بهش مسکن داد خوابیده بود.به سرم دستش نگاه کردم چیزی که خیلی برام عجیب بود این بود که وقتی خانم پامفری میخواست براش سرم بزنه ازش پرسیدم:میخوای دستت رو بگیرم؟
اما اون برخلاف چیزی که انتظارش رو داشتم گفت:دیگه عادت کردم
خیلی عجیب بود!به چی عادت کرده؟مگه یه دختر توی این سن و سال چندبار زیر این جور چیزها میره؟
اون منو نمیبخشه ؟نه معلومه نه ! اما من بهش قول دادم.....برامم مهم نیست که خوشش میاد یا نه اما من باید مواظبش باشم.
به ساعت نگاه کردم2:42 من گشنمه اما نمیتونم ایزابلا رو اینجا تنها بزارم که....کندال هم که معلوم نیست کجاست!
یه تصمیم خیلی خوب گرفتم. موبایلم رو از توی جیب شلوارم برداشتم و شماره ی اشتون رو گرفتم.خیلی سریع جواب داد
_لوک؟از صبح معلوم هست کجایی؟
_ببخشید اما بعدا برات تعریف میکنم
_خب چیزی لازم نداری؟
_چرا میتونی تو تا غذا بگیری بیاری؟
_تو جون بخواه الان میام
دوست به همین دردها میخوره دیگه!
در باز شد و صدای دخترانه ای با داد گفت:سوپرایز!
چرخیدم! این دختره عقل نداره ؟یکم کوتاه بود ببخشید:)تا لایک ها و کامنت ها زیاد نشه آپ نمیکنم اگه زیاد باشن من میتونم دوتا یا سه قسمت هر روز بزارم!اما کمه خب:(
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟