با این حرف آلیشا لرزه ای بر تنم افتاد . فکر میکنم درست متوجه منظورش نشدم یا شاید او نخواسته یا نتوانسته منظورش را واضح توضیح دهد.امیدوارم گزینه ی دومی درست باشد . بالاخره تصمیم میگیرم از آلیشا بپرسم . به موهای مشکی حالت دارش که روی شانه هایش ریخته است نگاه میکنم ، بدون شک او دختر خوشگلی است . چشم های خاکستری، پوست سفید و موهای بلند مشکی ! اگر بخواهم یک پرنسس را تصور کنم اولین گزینه آلیشا در ذهنم پدیدار میشود.
با شک و تردید می پرسم: منظورت چیه؟
لبخند پررنگ آلیشا محو میشود و با اخم کمرنگی میگوید: من تا جایی که میتونستم بهت اطلاع دادم ، بیشتر از این نمیتوانم چیزی بگویم
بدون فکر کردن میگویم: اما تو همه چیز را گفتی بهم بگو مشکل لوک چیه؟
آلیشا با خشم به من نگاه میکند و میگوید: من نگفتم لوک مشکلی داره!چرا نمیری از خودش بپرسی؟
با نگرانی میپرسم: از خودش بپرسم؟ به نظرت جواب میده؟
شانه هایش را بالا میاندازد . نمیدونم دلیل این رفتار آلیشا چه بود مگر لوک چه رازی دارد؟ انگار آلیشا فکر من را می خواند چون میگوید: ببین من واقعا متاسفم نباید اونطوری سرت داد میزدم . لوک یه راز داره که متعلق به گذشته اش میشه. فقط سه نفر این راز رو میدونن ، کلوم اشتون و مایکل
_ تو نمیدونی؟
_ چرا یه چیزهایی
_ لوک بهت گفت؟
آلیشا لبخندی موذیانه ای میزند و زیر لب میگوید: نه بابا تو فکر کردی حرف کشیدن از لوک آسونه؟ یه شب وقتی اشتون مست بود ازش پرسیدم
"چه جالب!!!بزار به اشتون بگم بدبختت میکنه"
این نه صدای من بود نه صدای آلیشا . با ترس می چرخیم و به پشت سرمان نگاه میکنیم. مایکل را میبینم که به درختی تکیه داده و دارد به ما پوزخند میزند
آلیشا نفسش را که مدتی نگه داشته بود با صدا بیرون میدهد و با استرس میپرسد: مایکی؟ تو که نمیخوای به اش چیزی بگی؟
مایکل: چرا که نه؟ اینطوری اشتون متوجه میشه که نباید با تو رابطه داشته باشه!
یک فکری به سرم میزند با صدای بلند میگویم: آلیشا بزار بره بگه اشتون که میدونه
آلیشا: نه یادش نمیاد اون روز صبح وقتی از خواب پاشد ازش پرسیدم
مایکل با بدجنسی قهقهه ای میزند و میگوید: به نظرت وقتی بهش بگم چه عکسالعملی نشون میده؟ فکر کنم بگه:( صدایش را کلفت میکند و میگوید: هی آلیشا واقعا ازت ناامید شدم تو از من سواستفاده کردی!دیگه بسه هرکی باید راه خودش رو بره
آلیشا سرش را با دستانش میپوشاند و با ناراحتی میگوید: نه خواهش میکنم من اشتون رو دوست دارم دلم نمیخواد رابطه مون خراب بشه
مایکل با یک حرکت ناگهانی آلیشا را بلند میکند و روی دستانش میگذارد به من نگاه میکند و میگوید: خودت میای یا تو هم باید بغل کنم؟
آلیشا داد میزند و التماس میکند که مایکل او را پایین بگذارد اما مایکل بدون توجه به فریاد های او به راهش ادامه میدهد من هم تصمیم میگیرم که به دنبال او بروم.
مایکل با قدم های بلند به طرف جایی که فکر کنم پارکینگ بود میرفت پرسیدم: اینجا کجاست؟
_اینجا پارکینگ بود اما دیگه ازش خیلی استفاده نمیشه. حالا دیگه پاتوق ما شده هر وقت بخواهیم با هم حرف بزنیم یا جلسه ای تشکیل دهیم اینجا قرار میگذاریم
_جلسه؟چه جور جلسه ای؟
_ جلسه که نه مثلا اگر بخواهیم جشن یا پارتی بگیریم
_گرفتن پارتی آزاده؟
مایکل لبخندی میزند: نه
میخواستم از مایکل چند تا سوال دیگر هم بپرسم اما همان موقع وارد پارکینگ میشویم همه ی دیوار های پارکینگ با اسپری نقاشی شده بوده اند .
بدون فکر کردن میگویم: واییییییی اینجا عالیه!!!کی اینجا رو این شکلی کرده؟
_من
برمیگردم و لوک رو می بینم که به دیوار تکیه داده بود و سیگار می کشید .
_ببینم تو سیگار میکشی؟
_اغلب اوقات
_اما تو هنوز خیلی جوونی
_که چی؟
دیگر جوابی برای گفتن نداشتم اگه سلامتی اش برایش مهم نیست از دست من هم کاری بر نمیاد . محو دیوار ها شده بودم .
من_ اگر کسی در آلمان روی دیوارها نقاشی بکشد باید مجازات شود.
کلوم_ چه مجزاتی؟
_باید پول رنگ کردن دیوار رو میدادن"هی تو اینجایی؟ کل مدرسه رو دنبالت گشتم!!! بیا ببینم ، خانم آنتونی با همون کار داره
کتی ذو میبینم که با عجله از در پارکینگ وارد میشود. و به سمت من میاید .
میپرسم: چیکار دارد؟
نیشخندی میزند و با تمسخر میگوید: احتمالا درباره ی هم اتاقی عزیزمان آقای همینگز باشه!
دستم را میکشد و مرا با خود میبرد. با صدای بلند داد میزنم: مرسی که اینجا رو بهم نشون دادین
کتی حتی بهم فرصت نداد تا بفهمم اشتون چی گفت .قسمت بعد از نگاه لوکه !!!!
رای و کامنت ها زیاد باشه ، امشب یه قسمت دیگه آپ میکنم
ولی کلا اگه کم باشه شاید دیگه ادامه ندم.
دوستون دارم***
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟