_تو؟
_آره من!من پیداش میکنم
_بهتره وقتت رو تلف نکنی!من حتی نمیدونم کجاست یا زنده است یا نه؟
_از خالت بپرس!
_جواب نمیده
_چه خاله ی مزخرفی!
_تو تا حالا خاله ی مزخرف منو دیدی!
_چی؟؟
_خانم آنتونی خاله ی منه!
باورم نمیشد!!
آروم گفت:بیا بریم .
باهم راه افتادیم و به سمت دبیرستان رفتیم فکرم مشغوله....دلم میخواد خواهرش رو پیدا کنم
_اسم خواهرت چیه؟
_لیدیا
_چه اسم قشنگی
بغض گلوشو گرفته بود. اون احتیاج داره با یکی درددل کنه....
دستم روی شونه اش گذاشتم و گفتم:با من درددل کن لوک
نفس عمیقی کشید و گفت:میشه یه راز باشه؟من راز تو رو فهمیدم تو هم باید بدونی
امکان نداره....
با عصبانیت پرسیدم:چه رازی ؟
_تو سرطان داری مگه نه؟
گرمم شد.....اون نباید میفهمید....من از احساس ترحم متنفرم.....باید ازش فاصله بگیرم....
_ازت بدم میاد لوک....ازت متنفرم....
_هی چرا؟
روی زمین نشستم ،اون میدونه من یه روزی میمیرم....بدون اینکه حس های بقیه رو تجربه کنم.....من نمی خوام بمیرم....من میخوام باشم و عاشق شم...دلم میخواد بچه دار شم....باهاشون بازی کنم....میخوام ببینم مادر بودن چه حسی داره......دلم نمیخواد شیمی درمانی شم....مثل یه تیکه گوشت توی بیمارستان بستری باشم.....دلم نمیخواد.....من میخوام زنده بمونم......
لوک بلندم کرد ....
_دختر تازه وارد؟حالا چرا گریه میکنی؟
_لوک من میخوام زنده بمونم.....
_من کمکت میکنم.من به مامان و بابات میگم
_که چی بشه؟
_اون طوری بیشتر وقتت رو با اونا میگذرانی!بعدش راحت تر خداحافظی میکنی
_هم چین کار میکنی؟
_آره دختر تازه وارد.من دیگه نمیزارم.همه ی پارت هایی هم که گذاشتم فقط به امید دو سه نفر بوده که کامنت میزاشتن و رای میدادن.
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟