love

122 24 16
                                    

اوه اون تب و لرز کرده...اینا همش تلفات کاریه که من اون روز کردم...اره من به جان گفتم یه سطل آب یخ رو ایزابلا بریزه...کم کم دارم مطمئن میشم که من آدم مریضی هستم...آدم وقتی یه کسی رو دوست داره که اذیتش نمیکنه!
من هربار که سعی کردم ازش مواظبت کنم یه گندی میزنم که بیشتر اذیت میشه...خیلی تا حالا سعی کردم بهش بگم که دوسش دارم،اما هربار یه اتفاقی میوفته.دفعه آخر هم که جاستین اومد....
دستم رو بردم زیر پتو و دست ایزابلا رو گرفتم.دستش خیلی گرم بود.
آروم چشماشو باز کرد.
_حالت خوبه؟
با صدای گرفته گفت:نه فکر نمیکنم
_اما من مطمئنم حال تو خوبه...
_ببخشید
_چرا؟
_روی تخت تو خوابیدم.الان بلند میشم.
آروم سعی کرد بلند شه اما دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و به حالت قبلی برگردونمدمش.
_هی بلا...راحت باش
_لوک؟سرم داره گیج میره میشه بهم اون مسکن رو بدی؟
_نه تا ساعت شیش نه
زیر لب غر زد. هنوز دستش تو دست من بود.اگه بخوام یه چیزی بهش بگم باید الان بگم.
_بلا؟چه عکسالعملی نشون میدی اگه یکی بهت بگه دوست داره؟
نفس عمیقی می‌کشه و میگه:نمیدونم...دلم نمیخواد کسی دوستم داشته باشه...من خیلی زنده نمیمونم
_دلم نمیخواد دیگه اینو بگی
_نمیتونی صورت مسئله رو پاک کنی..
_خب من...من دوست دارم.
تو چشمام زل زد.
_نه لوک...نمیشه...
_چرا؟تو منو دوست نداری؟
_مسئله اون نیست.
_چی ایزابلا؟مسئله چیه؟
_من دلم نمیخواد کسی بهم وابسته شه...معلوم نیست من چه قدر زنده میمونم...
_منو دوست داری؟
_آره لوک منم دوست دارم،اما...
با ذوق گفتم:خب هیچی نگو همین برام کافیه....
در باز شد و کندال اومد تو...البته با یه عالمه کیسه ی خرید

به نظر خودتون رای هایتون کم نیست؟خب من به چه انگیزه ای آپ کنم؟؟

DreamsWhere stories live. Discover now