fight

143 28 4
                                    

این قسمت بازهم از دید ایزابلاست

_ببخشید؟
لوک خیلی عصبانی بود .نمیدونم چرا وقتی عصبانی میهد ازش میترسم. لوک چند قدم نزیک تر اومد فاصله ی بینمون فقط چند قدم بود .
داد زد: کار تو بود؟
_م....من ..واق...واقعا نمیدونستم
_چی رو نمی دونستی؟تو چی میدونی؟
_نمی دونستم که این کار غیرقانونیه متاسفم
_غیرقانونی؟ اره این کار غیرقانونیه .
_من که گفتم متاسفم
_متاسف؟ برای چی؟ اتفاقی نیفتاده که فقط من باید همه ی دیوار ها رو رنگ کنم.
عصبانیت توی صداش موج میزد . یکم هم لحن تمسخر داشت ،
عربده زد_ از همون اولش هم دردسر بودی . اول که برای پیدا کردنت کل شب رو تو راهرو ها گشتم و در آخر هم جریمه شدم . (با عصبانیت نفس را بیرون میدهد و ادامه میدهد) امروز هم برای اینکه تنها نشسته بودی به اشتون خط دادم که با ما صبحونه ات رو بخوری. حالا بیا و خوبی کن.
چشم ها خیس شد. دفعه ی دومی بود که داشتم توی این دبیرستان گریه میکردم اما دفعه ی اول حالم بد بود . این دفعه داشتم برای لوک گریه میکردم. بدون شک لوک خیلی اذیت شده بود .اون هم برای من..
_م..من..می.میتونم ....ج...جبران .... کنم
_لازم نکرده
این صدای لوک نبود. صدای نازک و دخترانه بود که تا حدی هم برایم آشنا بود.به پشت سر لوک نگاه کردم، آلیشا و اشتون کم بودن که کلوم و مایکل هم اضافه شده بودن. و صدا هم صدای آلیشا بود که داشت با حرص و غضب به من نگاه میکرد.
آلیشا دستش را بین موهایش برد و با تمسخر گفت: نمیخواد جبران کنی ، باور کن اصلا لازم نیست لوک رو دوباره به دردسر بندازی تا همین الان هم زیر بار لطف و محبت شما قرار گرفتیم دیگه کافیه!!!
باورم نمیشه دختری که اینقدر دوست داشتنی بود داره با من این طوری حرف میزنه.
اشکام رو با پشت دست پاک کردم.
آلیشا پوزخندی میزند و از اتاق بیرون میرود پشت سرش هم بقیه پسرها میروند ، لوک چندقدم دیگه جلو اومد و در گوشم گفت: من اهل تلافی کردم. مطمئن باش تلافی میکنم.
نیشخندی میزند و از اتاق خارج میشود. ابن دفعه ی دومی بود که من توی این دبیرستان گریه میکردم تازه هنوز سال تحصیلی شروع نشده!خدا بقیه اش رو بخیر کنه!البته دفعه ی اول به خاطر خودم و بیماری ام گریه ام گرفت . دفعه ی دوم برای لوک...... لوک پسر مغرور اما در عین حال جذاب و دوست داشتنی.
به حرف های لوک فکر کردم . چه قدر برای من اذیت شده بود . من جواب خوبی هایش رو با بدی دادم هر طور شده باید جبران میکردم.
صدای کتی من رو از افکارم دور میکند
_بهت گفته بودم با این لات ها نچرخ
با حواس پرتی گفتم: لات؟ کدوم لات ها؟
_لوک و باندش
با ناراحتی گفتم: اونها لات نیستن فقط یکم متفاوتن
از روی تختش بلند شد و گفت: اونها هیچ پدر یا مادری نداشتن که بالای سرشون باشه. پس تو هم باید بفهمی که...
_حرفت احمقانه ست! چه ربطی داره؟ اگه کسی والدین نداشته باشه دلیل نمیشه که لات باشه
آه عمیقی می‌کشه و با ناراحتی میگه: اوکی..... من نه با تو کنار میام و نه با اون پسره
_اون پسره اسم داره

"شماها خیلی بیکارین یعنی به جز اسم من موضوع دیگه ای برای دعوا کردن پیدا نکردین؟"

با تعجب به دم در نگاه کردم . لوک بود که به دیوار تکیه داده بود و نیشخند میزد. اصلا بهش نمیخورد عصبانی یا ناراحت باشه. یعنی منو بخشیده؟ نه ، نه امکان نداره با اون کاری که من کردم
بدون هیچ حرفی به سمت تختش میرود و می‌نشیند . سرگرم SMS دادن میشود.
کتی با قاطعیت میگوید: آقای همینگز من دیگه اینجا نمی مونم. می خوام اتاقم رو عوض کنم.
لوک بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب میدهد: به سلامت.
لب و لوچه ی کتی آویزون شد انگار انتظار داشت لوک جلو اش را بگیرد نه اینکه اینقدر سرد برخورد کند.
با اینکه خیلی ناراحت بودم به زور تونستم خودم رو نگه دارم تا نخندم.
کتی مشغول به جمع کردن اسباب هاش شد. نمیدونم خانم آنتونی جاش رو عوض میکنه یا نه؟اگه عوض کنه کی به جاش میاد؟دختره یا پسر؟
بی اختیار گفتم: فقط خدا کنه خوش اخلاق باشه
_چی؟؟؟
لوک بود که با تعجب داشت می‌پرسید. از اینکه بلند حرف زده بودم خجالت کشیدم و لپ هام سرخ شد
_چیز مهمی نبود داشتم فکر میکردم
چیزی نمی گوید و دوباره سرش را پایین می اندازد.
روی تختم می‌نشینم و چشمانم رو می بندم و فکر میکنم در همون حالت هم خوابم میبرد.

________________________________________________________________________________________________

_بیدار شو ....دارم بهت هشدار میدم اگه تا پنچ ثانیه دیگه بیدار نشی خودت میدونی
تازه چشمام گرم شده بودن . با کلافگی بلند شدم و نشستم .
_من میرم بیرون یه دوری بزنم
لوک گفت داشت جلوی آینه به خودش نگاه میکرد.
با امید پرسیدم : تو منو میبخشی درسته؟
_البته که می بخشمت
با لبخند بهش نگا کردم چه قدر یه پسر می تونه ماه باشه؟
لبخند تلخش رو از توی آینه دیدم. چشماش خیلی ناامید بود
_هی لوک چیزی شده؟
با لحن سرد و غیر دوستانه ای جواب میدهد: آره دختر تازه وارد
_میتونی به من بگی من راز نگه دار خوبی هستم
_خیلی دلم میخواد ببخشمت اما نمیتونم یعنی تا وقتی تلافی نکنم نمی تونم
_چرا؟
_همه چی برمیگرده به گذشته ی آدم
جوابی نداشتم دلم نمی خواست درباره ی گذشته اش ازش سئوال کنم اما خیلی کنجکاوم .
_من رفتم
سرم رو تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم.
یک عالمه سوال داشتم . گذشته ی لوک چی می تونه باشه؟چرا بدون تلافی نمی‌بخشه؟کتی کجاست؟ هم اتاقی جدید کیه؟چرا نمیاد؟
اما بازم بزرگ ترین معما لوک بود

امیدوارم لذت برده باشین اگه لایک ها و کامنت ها زیاد باشه من زود آپ میکنم .شاید هم امشب یه پارت دیگه بزارم.
دوست دارم نظرتو رو بدونم پس حتما کامنت بدین. دوستون دارمxoxoxo:)

DreamsWhere stories live. Discover now