قرار بود این قسمت فلش بک باشه...اما پشیمون شدم :*
از دید لوک:
منتظر نشدم تا بلا لباس هاش رو عوض کنه.رفتم تو محوطه.
امروز یکشنبه است و بچه ها تعطیلن اما چون وقت ناهاره یا همه دارن تو مدرسه غذا میخورن یا همه رفتن رستوران.
خانم اسمیت روی نیمکت چوبی نشسته بود و داشت به توماس و کلوم نگاه میکرد.
داشتن فوتبال بازی میکردن. دنبال مایکل و اشتون گشتم. مایکل رو که پیدا نکردم اما اشتون...داستان از دید اشتون:
روی نیمکت چوبی نشستم. تقریبا روبه رو ی نیمکت خانم اسمیت بود اما دوازده متر بینمون فاصله بود.
به توماس نگاه کردم. صدای خنده اش همه ی محوطه رو برداشته بود...میدوید،میخندید،با کلوم بازی میکرد....
اگه اون بود،اگه اون پیش ما بود....باهاش بازی میکردم،پیشم میشست،باهام در و دل میکرد،مثل همیشه بهونه های الکی میگرفت و باید نازش رو میکشیدم....مثل همهی دختر بچه ها
مثل ایزابلا که داداش داره،لوک هم میتونست خواهر داشته باشه....اونجوری لوک افسرده نمیشد....
همه مون بهش وابسته بودیم....لیدیا....لیدیا آنه همینگز....
به سمت سالن خوابگاه رفتم.داشتم تو راهرو ها دنبال اتاق لوک میگشتم که بلا رو دیدم..از دید بلا:
اشتون رو دیدم، اومد سمتم.تو چشمام زل زد و گفت:قدر توماس رو بدون.
بغض کرده بود.چند قدم برداشتم و بهش نزدیک تر شدم.بغلش کردم.اونم بغلم کرد.
_میدونم چه قدر سخته ...
_تو دختر با شعور هستی مطمئنم که درک میکنی...
_اش؟به نظرت میتونیم پیداش کنیم؟
ازم جدا شد و بهم نگاه کرد .
_من نه...یعنی هیچ کدوم از ما ها نه.من ،کلوم،مایکل،لوک و آلیشا...
_چرا؟
_چون اگه خانم آنتونی بفهمه بدبخت میشیم،اون تنها کسیه که لوک داره.
تصمیمم رو گرفتم:من!من میتونم پیداش کنم!
خندید...شاید این خنده هیچ معنی خاصی نداشته باشه اما من این جوری برداشت نمیکنم.معنی این خنده یعنی:فکر میکنی!اما اون قدر ها هم آسون نیست...دو ساعت بعد
ناهار مون تموم شد.مایکل هم که توی محوطه ندیده بودمش رفته بود میز رزرو کنه. اینجور که معلومه مامان از همه ی پسرها خوشش اومده.
توماس هم از مایکل خیلی خوشش اومده بود.مامان بهش نگفته که من سرطان دارم.
_هی کجایی دختر؟
مامان صدام زد.
_ببخشید داشتم فکر میکردم.
_پرسیدم،دوست داری آخر هفتهی دیگه بری به پایین شهر؟
_و برای چی باید این کار رو بکنم؟
نفس عمیقی میکشه و توضیح میده:آنا رو یادته؟خدمتکارمون؟
_خب خب آره یادمه!اتفاقی براش افتاده؟
_نه اما پسرش خیلی مریضه
_بعد از دست من چه کاری بر میاد؟
_اگه بشه بری یکم بهش پول بدی...
_اما..
_اون واقعا بهش احتیاج داره
_باید فکر کنم
کلوم:ما قرار بود اخر هفته ی دیگه یه مهمونی کوچیک بگیریم،اما میندازیمش یه روز دیگه که تو هم باشی
لوک:آره این ایده ی خوبیه
_پس باشه ....
مامان لبخندی زد و مشغول نوشیدن چایی ش شدخب این هم از این قسمت.نقش لوک کم بود ببخشید قسمت بعد نقشش زیاده.
یه اتفاق عجیب قراره توی پایین شهر بیوفته...
که بلا رو سر دو راهی قرار میده..،
پس منتظر اون قسمت باشید و رای هم بدین
دوستون دارم:*
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟