باد ملایمی که میاد موهام رو بهم میریزه.کاغذ توی دستم رو دوباره و دوباره و دوباره خوندم،هرچند که دیگه از حفظ شده بودم.
مایکل_اون عاشق ماه بود.
کاغذ رو مثل اولش تا مردم و به مایکل دادم.
من_ماه؟
_ماه..مخصوصاوقتی کامل بود...همیشه آرزویش این بود یه روز ماه رو از نزدیک ببینه،م..من...
با کلافگی دستش رو بین موهایش برد .
_تو چی؟
_من ..من بهش قول داده بودم یه روز باهم ماه رو میبینیم.اما...
_مایک...عیبی نداره!شاید یه روز با هم به ماه رفتین.
داد زد : ماه؟من حتی نمیدونم کجاست..نمیدونم زندس یا نه!نمیدونم کجاست...دو سال..سه سال...گذشت بلا...اگه بگم سه سال دنبالش گشتیم؟تو خاطرات تو عکس ها تو نامه ها...همه جا گشتم.اما..اما نیست...سه سال افسرده بودن...تا که سال لوک با کسی حرف هم نمیزد چه برسه به چیزی خوردن!
صداش میلرزید. رفتم جلو تر و بغلش کردم.اونم محکم بغلم کرد.سرش رو روی شونه ام گذاشت .فهمیدم داره گریه میکنه.
_اگه یه روزی گفتم تو باعث شدی حال لوک بهتر بشه ،بدون راست گفتم
_من؟
_آره بلا تو.تو دختره مهربونی هستی.
از توی بغلم اومد بیرون.
حدود یک ساعت همون جا واستادیم و به ماه نگاه کردیم.نمیدونم باید به چی فکر کنم...لیدیا...
دلم میخواد پیداش کنم.اما سخته ....
آروم گفتم:مایک؟
_بله؟
_به نظرت من میتونم لیدیا رو پیدا کنم؟
آه عمیقی کشید و گفت:نمیدونم....اون یک شبه غیب شد...شب بود اما صبح که ما پاشدیم دیدیم نیست.
_پیدا کردن لیدیا یه کاریه که دوست دارم قبل از مردن بکنم.
_من حاضرم بمیرم اما لیدیا و لوک دوباره باهم باشن...خیلی ...خیلی همیشه هوای همدیگه رو داشتن.
_لوک برادر خوبی بود نه؟
_آره.اما نمیشه گفت برادر لیدیا بود.مثل یه مادر مواظبش بود،مثل یه پدر ازش پشتیبانی میکرد و مثل یک دوست خیلی خوب به حرف هاش گوش میکرد.
یکم مکث کرد و گفت:همیشه لیدیامیگفت:من هیچکسی رو ندارم،اما،برادرم همه کس منه."
_چه قشنگ...فکر کنم لیدیا خیلی بیشتر از سنش میفهمید.
_همین جوره.بعضی وقتها یه چیز هایی میگفت که شاید هیچکس نمیفهمید.اون دختر باهوشیه.
_معلومه...
_دیگه برو.احتمالا لوک نگرانت شده.
_تو چی؟
_منم تا یک ساعت دیگه برمیگردم به خوابگاه.
_باشه...پس شب بخیر
_شب تو هم بخیر.
از بالکن خارج شدم و به سمت پله ها رفتم.اما قبل از رفتن برای آخرین بار به مایکل نگاه کردم.
پشتش به من بود.موهای آبیش توی نور ماه میدرخشید.
ماه....
لیدیا...
زندگی لوک مثل یه کتاب بود...
و هر صفحه اش پر از چیز های متفاوت بود...
خوب ، بد...
شاد ، غمگین...
من میخوام کتاب زندگی لوک رو بخونم...
و میخوام همه ی معما هاش رو حل کنم...
قبل از اینکه بخوام از روی زمین برم.ببخشید برای تاخیر .امیدوارم دوست داشته باشین ،رای بدین و نظر هایتون رو بگین
YOU ARE READING
Dreams
Novela Juvenilیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟