برام صندلی اورد و منم نشستم
_خب چه سبکی میکشی؟
بهش نگاه کردم.اونم داشت به من نگا میکرد.چشمای آبیش با مرموزی بهم خیره شده بودن...اون میدونه....اون فهمیده که من نقاشی نمیکشم..فقط میخواد ضایع ام کنه...
با شرمندگی بهش نگاه کردم.ظاهرا بقیه ی پسرها اصلا متوجه ما نبودن.لوک لبخند بزرگی زد و آروم گفت:باشه...بی خیال!
لبخند کمرنگی زدم.
کلوم:دیشب کجا رفته بودین؟
لوک به کلوم نگاه کرد:سینما...فیلمش خوب بود
نه نه!!خدا کنه بخواد بگه من ترسیدم...نمیخوام آبروم بره...اون هم جلوی کی؟همون های که فیلم تو YouTube میزارن!
مایکل:فیلم چی بود؟
_the cungring
_ترسناک بود نه؟
_آره،
اشتون_ایزابلا مشکلی نداشت؟
_نه،من هم تعجب کردم.اما نه نترسید.
مایکل:آفرین ایزابلا
گونه هام سرخ شد. لوک به خاطر من دروغ گفت...باید بعدا ازش تشکر کنم.
_بچه ها بریم سرکلاس!دیرمون میشه.
همه شون بلند شدن .داشتم خداحافظی میکردم که کلوم گفت:ساعت3:30 دوست داری همه با هم ناهار بخوریم؟
_فکر خوبیه!پس میبینمتون
داشتن میرفتن که مایکل برگشت و اومد سمت من.فاصله اش باهم خیلی کم بود آروم گفت:بلا....میشه خواهش کنم کندال هم با خودت بیاری؟
_باشه بهش میگم
تشکر کرد و رفت.خب سالن تقریبا خالیه...همه رفتن سر کلاس هاشون.من چیکار کنم؟من حالم بد نیست شاید زود خوب شدم...شاید هم تعطیلاتی که خانم پامفری داده خیلی زیاده...باید برم پیشش و بهش بگم که حالم خوبه....15دقیقه بعد
وارد درمانگاه شدم.خالی بود.فقط چند تا پرستار و خانم پامفری روی یه تختی نشسته بودن و صحبت میکردن.
_خانم پامفری؟
_عزیزم؟تو الان باید خواب باشی...مسکن هاتو خوردی؟
_مسکن؟
با وحشت گفت:اوه عزیزم!بیا بریم اتاقتو بهم نشون بده...مسکن بهت بزنم
_اما من حالم خیلی خوبه!
_آره میدونم هنوز اول هاشه....اگه زودتر تب نکنی ممکنی آنفولانزا میگیری...
_ها ؟
_بدو بیا بریم تو اتاقت
به زور هلم داد طرف در. رفتیم تو اتاق.
خانم پامفری به تخت لوک اشاره کرد و گفت:زود دراز بکش ببینم.
_اما این تخت مال...
با اخم بهم نگاه کرد و منم مجبور شدم رو تخت لوک دراز بکشم.ساعت4:30 از دید لوک:
ساعت از چهار هم رد شده...ایزابلا چرا نیومد؟بقیه پسر ها ناهارشون رو خورده بودن .شاید تو اتاق باشه.
_بچه ها من میرم تو اتاق
به طرف اتاق رفتم.کلید رو از توی جیبم برداشتم...وقتی درو باز کردم خانم پامفری رو دیدم که کنار تخت من نشسته و ایزابلا که روی تخت من خوابیده...
خانم پامفری:لوک؟پسرم میتونی مراقبش باشی تا من برم ناهار بخورم؟
_بله بله حتما.چیکار باید بکنم؟
_هیچی فقط اگه چیزی خواست بهش بده.و اگه هم تا ساعت شش بیدار نشد،بیدارش کن قرص هاشو بخوره.
_باشه حتما.
_فعلا
_تا بعد
وقتی خانم آنتونی رفت ،روی زمین کنار تخت نشستم و به بلا نگاه کردم.موهای بلندش روی صورتش ریخته بود.آروم موهاشو کنار زدم.لباش ترک خورده بود و زیر چشماش گود شده بود.
دستم رو روی گونه اش کشیدم
آروم گفت:سرد نیست؟
صداش گرفته بود .دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.اوه اون تب داره!
پتو م رو از پایین تخت برداشتم و روش انداختم.سعی کردم یه جوری بندازم که همه جاش زیر پتو باشه
بعد یه مدتی متوجه شدم داره از سرما میلرزه.....اون تب و لرز کرده..من خودم پارت بعدی رو خیلی دوست دارم:*رای ها و کامنت ها اگه زیاد باشه زود آپ میکنم...:*
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟