bad feeling

158 26 6
                                    

لوک
فقط از این میترسم که کتی بره و به خانم آنتونی بگه. خانم آنتونی!چه قدر سخته آدم خاله اش را با این لقب صدا کنه،من کل روزهایی که مدرسه تعطیله رو پیش خاله کاترین میگذرونم تقریبا میشه گفت کل عمرم ( بدون در نظر گرفتن هشت سال اول) من مجبور بودم اونجا زندگی کنم چون هیچ جای دیگری نداشتم. اصلا از خاله کاترین و گربه هایش خوشم نمیاد.
توی این شش سال هیچکس متوجه اینجا نشده بود البته اگه خودم و بچه هارو نادیده بگیرم. به ایزابلا اعتماد داشتم و میدونستم که من رو لو نمیده.
آخرین سیگار رو کشیدم و به بچه ها اشاره کردم تا از این خراب شده بریم بیرون .
وقتی از پارکینگ خارج شدم نور آفتاب چشمم رو زد .
"من میرم تو خوابگاه هنوز کلی لباس مونده که باید مرتب کنم"
صدای آلیشا رو شناختم و به اشتون گفتم: تو هم باهاش برو که کسی مزاحمش نشه.
اشتون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . میدانستم آلیشا از این که کسی مثل بادیگارد دنبالش برود خوشش نمی آید اما خودش میدانست که اگر در راهرو ها گم شود برایش خطرناک است.
مثل علاف ها قدم میزدم و شعر می خوندم مایکل و کلوم هم یهو غیبشان زد
دلم شور میزد اگر خانم آنتونی( اجازه ندارم توی دبیرستان از لقب خاله استفاده کنم. ) متوجه میشد که من بار دیگر قانون ها را نقض کردم و روی دیوارها نقاشی کشیدم تنبیه ام میکرد . البته نقاشی ها مال پیرارسال است اما تا حالا کسی نفهمیده.
سعی کردم این افکار مسخره رو از ذهنم دور کنم اما چندان موفق نبودم. تا چند روز دیگه سال تحصیلی شروع میشه، دوباره کلاس ها، سرپیچی ها، تنبیه ها، توبیخ ها.... همه چی از اول شروع می شود بدون هیچ تغییری !
زندگی من همیشه یکنواخت بوده . هشت سال اول توی پرورشگاه و پشت دستگاه بافتدگی و هشت سال دوم درس خواندن توی مدرسه شبانه روزی
همه اش همین!!!دلم یک تغییر میخواد ؛ مثل کسی که بتونم باهاش وقتم رو بگذرونم اما رازم.... گذشته ام... تنها کسایی که می دونن مایکل کلوم و اشتون هستند. اونها می‌دونن چون با من بزرگ شدن.
به هر حال من دلم نمیخواد رازم رو به کسی بگم.
پسر بچه ای که احتمالا کلاس سوم یا چهارم ابتدایی هست به طرفم میاید. و با ترس میگوید: ببخشید تو همینگز هستی؟ آقای همینگز؟
مثل اینکه خبر زورگیری ها و کتک زدن های من و باندم خیلی زود پخش شده .
من: اره برا چی؟
پسرک : ببخشید خانم آنتونی باهاتون کار داره
و بعد میدوید و به طرف زمین بازی میرود.
با استرس وارد ساختمان اصلی و بعد وارد دفتر میشوم.
خانم آنتونی و ناظم مدرسه خانم جونز توی دفتر هستن . به غیر از اونها کس دیگری هم هست جاستین دی بیبر
دلم می ریزد . جاستین به دیوار تکیه داده و پوزخندی میزند طوری انگار میخواهد همه ی نقطه ضعف های را به یادم بی آرد
خانم آنتونی با صدایی حاکی از خشم میگوید: لوک همینگز تا حالا درباره ی نقاشی ها چیزی نگفته بودی! میشه یکم توضیح بدی؟

*****************************************************************************
خب ببخشید که یکم کوتاه بود.
رای و کامنت ها زیاد باشه زود بعدی رو میزارم .
مرسی که دنبال میکنین:)

DreamsWhere stories live. Discover now