از دید ایزابلا:
چیزی که حقیقت داره اینه که من دوسش دارم...خیلی...خیلی زیاد...
اون منو به یکی از آرزو هام رسوند قبل از اینکه بمیرم...من عاشق شدم...
سر و گلویم درد میکنه...لوک دستم رو محکم گرفته بود...نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم...از یه طرف خیلی خوشحالم اون هم منو دوست داره...از یه طرف هم خیلی همه جام درد میکنه...
در باز شد و کندال اومد توی اتاق با یه عالمه کیسه ی خرید...
_سلام عزیزم...حالت خوبه؟
_اره خوبم مرسی
با لحن آروم تری گفت:میدونم حالت خوب نیست،...اما این جوجه رنگی پلیه کرده که میخواد تو رو ببینه
_جوجه رنگی؟
بلند داد زد:مایکل؟میتونی بیای تو!
خیلی زود مایکل وارد اتاق شد.با یه استایل جدید...موهایش آبی بود و تی شرت مشکی پوشیده بود.این طرز لباس پوشیدن برای این پسر پانک عجیبه...دستش یه کیسه ی خرید بود.
لوک به مایکل نگاه کرد و گفت:با هم خرید رفته بودین؟
کندال با بی توجهی به مایکل که داشت نگاهش میکرد جواب داد:نه بابا خرید کدومه؟تو حیاط داشتن کاموا می فروختن،این جوجه رنگی هم به اصرار ده تا کاموا برام خرید!
خنده ام گرفته بود.مایکل کندال رو دوست داره اما نمیدونه چیکار باید بکنه.من میدونم چه قدر سخته آدم یکی رو دوست داشته باشه اما نتونه بهش بگه.کمکش میکنم...با اینکه ازش متنفرم کمکش میکنم...
با هیجان گفتم(البته صدای خیلی گرفته بود:ایول!مایکل؟آفرین!چه چیز هیجان انگیزی!بافتنی بلدی؟
_نه
_آره
با هم گفتن.یعنی واقعا مایک میتونه بافتنی کنه؟
_یاد میدی؟
کندال پرسید.
با صدای گرفته ام جواب دادم:آره یکم اما خیلی سر گیجه دارم...اول هاشو یاد میدم بعد با مایکل تمرین کن.
مایکل به تختم نزدیک تر شد و کیسه ی خریدش رو گذاشت روی تخت لوک.
آروم گفت:این ها رو برای تو گرفتم...مرسی ایزابلا.
خندیدم میخواستم کاموا ها رو از توی کیسه بیرون بیارم که لوک دستم رو محکم فشار داد.بهش نگاه کردم.داشت میخندید.
آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:ول کن دستم رو وگرنه نمیتونم این دو تا رو بهم برسونم
خندید و دستم رو ول کرد.
توی کیسه یک عالمه کاموا بود. کاموای خاکستری رو برداشتم.کندال اومد پیشم نشست و من بهش یاد دادمساعت7:30 شب:
حالم بهتره !مایکل داره به کندال کمک میکنه که بافتنی کنه،خب برای شروع خیلی خوبه!این جوری بهم نزدیک تر هم میشن.
اشتون و کلوم هم اومده بودن اتاق ما و همش میخندیدن.
این وضع رو دوست دارم.همه باهم خوبن هیچ مشکلی نیست...
یه کسی به موبایلمSMS داد
موبایلم رو از روی پاتختی برداشتماز دید لوک
ایزابلا،موبایلش رو برداشت و شروع کرد به خوندن SMS که براش اومده بود.یعنی کی SMS داده بود؟
بعد چند لحظه با سرعت موبایلش رو خاموش کرد و بلند شد
_ببخشید بچه ها الان میام.
سریع کفش هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت.
موبایلش رو برداشتم.با دیدن کسی که SMS داده بود و متنی که نوشته بود جا خوردماین قسمت رو طولانی گذاشتم...رای ها کمه>_<
برین اون یکی داستانم بخونین اگه دوست داشتین نظرهاتون رو بگین.
دوستون دارم:*
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟