Central

113 22 5
                                    

داستان از دید ایزابلا:
محکم جواب دادم:نه لوک نمی خوام.
_چی؟
انگار دفعه اول بود یکی بهش نه میگفت.اما من باید چیزی رو جاستین ازم میخواست رو انجام میدادم.
دوباره گفتم:نه من میخوام تنها باشم برو!
با تعجب بهم نگاه کرد اما بعد یه مدت رفت طرف تختش.
چرخیدم .حالا روبه روم پنجره بود...دوباره گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم و برای بار پنجم SMS جاستین رو خوندم
"هی ایزابلا ...حالت بهتره؟فردا که کلاس ها رو نمیری میخوام یه چیزی رو بهت بگم،چون منم فردا کلاس ندارم؛میشه ازت خواهش کنم تا اون موقع از لوک فاصله بگیری؟
نمیدونم دلیلش چیه که همچین چیزی ازم میخواد اما،من به حرفش گوش میدم .حرفش بیشتر از حرف های کندال و کتی روم اثر گذاشت.
برای همین برای جواب بهش SMS دادم:مرسی که پرسیدی.مرسی برای اون دسته گل خوشگل.
آره من بهترم.باشه جاستین باشه اگه تو می خوای ازش فاصله میگیرم. فردا میبینمت:*
کاش اصلا دنبال لوک نمیرفتم،هرچند من واقعا میترسم.
چیز های دیگه ای هم هست که فکرم رو مشغول کرده.مثله،من واقعا نمیدونم چرا باید از لوک فاصله بگیرم اما حتما جاستین یه چیزی میدونه دیگه....لیدیا...معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه؟.....چقدر دل لوک براش تنگ شده....کندال چرا ناراحت بود؟.....فردا جاستین چی می خواد بهم بگه....
تو همین فکر ها خوابم برد.

روز بعد:

صبح با سروصدا بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم دیدم کندال لباس فرمش رو پوشیده و داره موهاشو میبنده.
_صبح بخیر
_صبح بخیر عزیزم
لوک رو تختش نشسته بود و پشتش به من بود.
_صبح بخیر لوک
جواب نداد.بلندتر داد زدم
_صبح بخیر همینگز
بلند شد و با همون پوزخند همیشگیش از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست.به خاطر حرف دیشب من ناراحت شده؟
_این چشه؟
کندال پرسید.جواب دادم:چه میدونم بابا
لبخند زد وگفت:من میرم سر کلاس ها ..فعلا
_فعلا
_فعلا
کندال کوله پشتی خاکستری ش رو برداشت و رفت. من هم باید برم صبحونه بخورم.
لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و موهامو بالای سرم گوجه ای ببستم.خب من که لازم نیست کوله پشتی بردارم چون کتاب هامو لازم ندارم.
کلید رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. به طرف سالن صبحانه رفتم من تو این سالن خیلی خاطره دارم!مثل خیس شدن جلو چشم این همه آدم!
داخل سالن شدم و دنبال یه میز خالی گشتم. یه میز دو نفره پیدا کردم .یکم سوپ با آبمیوه برداشتم و به طرف میز برگشتم اما یه کسی نشسته بود.کسی که حتی از سه کیلومتری هم تشخیص میدم
_بشین ایزابلا.باید باهم حرف بزنیم
آره لوک...لوک سر میز دونفره ی من نشسته بود....

DreamsWhere stories live. Discover now