let's do it again

100 26 9
                                    

از دید ایزابلا:
_لوک من هی...
_گفتم بشین
بدون هیچ حرفی نشستم و کاسه ی سوپ و لیوان آبمیوه رو روی میز گذاشتم.به لوک نگاه کردم.حالت خاصی توی صورتش نبود.مثل کسایی که بستری ان و صورتشون حالتی نداره.
_چیزی میخوای برات بیارم؟
_نه میخوام بهت یه چیزی بگم
_بگو گوش میدم
_ببین من نم....
_سلام بلا.
با تعجب نگاه کردم پشت صندلی لوک ،جاستین واستاده بود.لباس فرمش رو پوشیده بود .لوک برگشت و پشت سرش نگاه کرد.
_من از دیشب با بلا برنامه داشتم،چیزی میخواستی بهش بگی؟
_نه نه داشتم می رفتم
تو صدای هردوشون نفرت احساس میشد.
لوک بی هیچ حرفی بلند شد و رفت .جاستین نشست
کار جاستین خوب نبود.باید میزاشت حرف لوک تموم شه!
_چیزی می خوری؟
_نه ممنون من صبحونه خوردم.
سرم رو تکون دادم و مشغول خوردن سوپ شدم،سعی کردم سرم رو پایین بندازم و به جاستین نگاه نکنم.سرفه ی خفیفی کرد احتمالا برای جلب توجه بود.سرم رو بالا نیوردم.
_حتما میخوای بدونی چرا گفتم از لوک فاصله بگیری!
با اشتیاق سرم رو بالا. گرفتم و گفتم:اره خیلی مشتاقم
_خودت دیدی که چه بلایی به سرت اوردن.
_چی؟
آرنج هاشو روی میز گذاشت.و با اطمینان کامل گفت:ندیدی که لباس هاتو برداشت و خیست کرد؟دعوا هاش باهت کم بود؟
_این چه ربطی داره؟اون فقط تلافی کرد
_تلافی؟تلافی؟این کار اصلا از نظر من قابل بخشش نیست ایزابلا
نمیدونم چرا حرف هاش منو عصبی میکنه
با لحن بدی گفتم:نظر تو؟نه نظر تو برای من مهمه و نه نظرت رو خواستم
_فقط مسئله تو نیستی!اون کارش نقض کردن قانونه!
_که چی؟ مگه تو کی هستی؟نکنه پلیس یا همچین چیزی هستی؟
_نه بلا گوش کن....
_به من نگو بلا،ایزابلا اسم من ایزابلاست
چرا دارم از لوک دفاع میکنم؟چرا جاستین اینطوری میکنه؟
_باشه باشه ایزابلا، من داشتم فکر میکردم که من و تو..،
"راحتش بزار بیبر"
صدای پسرونه از پشت سرم میومد.چرخیدم اشتون بود
_جاستین فکر نمیکنم الان موقع خوبی برای صحبت کردن باشه.ایزابلا حالش خیلی خوب نیست.همینطوره؟
با سر حرفش رو تایید کردم
جاستین بلند شد و گفت:وقتی بهتر شدی باهم صحبت میکنیم
_باشه جاستین حتما
از سالن خارج شد.برگشتم اما اشتون نبود!
یکم به دور و ور نگاه کردم.پشت میز چهار نفره ای نشسته بود.لوک و مایکل و کلوم هم بودن. باید ازش تشکر میکردم...
آروم بلند شدم و به طرف میزش رفتم.
_هی اشتون من واقعا ممنونم
لبخند دندون نمایی میزنه و میگه:قابلی نداشت
_من میرم
لوک: کجا حالا بودی!
_نه مرسی...باید برم
_فکر نمیکنم کار خاصی داشته باشی!میتونی چند دقیقه بنشینی!
نمی خوام مزاحمشون باشم بعد این دعوایی که با جاستین کردم....
_باید برم رو نقاشی هام کار کنم
دروغ گفتم.من نقاشیم اصلن خوب نیست.فقط دلم میخواد برم
لوک نگاه مرموزی بهم کرد و گفت:نقاشی؟خوبه!منم دوست دارم بیا در مورد نقاشی صحبت کنیم....ممم بزار برات صندلی بیارم

بچه ها رای ها کمه:(
راستی پارت اول فن فیک جدیدم نوشتم،برین بخونین و نظرتون رو بگین:)))))
و گرنه نه اینو آپ میکنم نه اونو^_^ ;^)





DreamsWhere stories live. Discover now