تقریبا مجبورم بدوم تا به او برسم دستم را روی شانه اش می گذارم و او را به طرف خودم می چرخانم. با التماس می گویم: خب خواهش میکنم یه لحظه وایستا.
لبخند تمسخرآمیزی میزند و به کفش های من نگاه میکند با جدیت به من نگاه میکند و میگوید: بند کفشت که باز نیست . پس حتما می خواستی بهم یک چیزی بگی.
نفس عمیقی میکشم و میگویم: می خواستم دو تا سوال بپرسم؛ البته اگه باز راهت رو نکشی و بری.
دستش را روی پشتم می گذارد و مرا به حرکت کردن دعوت میکند . در کنار هم به طرف سالن غذاخوری راه می افتیم.در راه لوک میگوید: خب سوالاتت را بپرس
من: خب اول بگو اسم اون پسره که موهای فرفری داره چیه؟
لوک با صبوری میگوید: اشتون
من: ممنون ! حالا سوال دوم: منظور مایکل چی بود؟
لوک با بیخیالی می گوید: کجایش را نفهمیدی؟
من: کلا نفهمیدم چی گفت؛ آخه یعنی چی؟" خوشگله من هم بودم تمام شب رو دنبالش می گشتم"
لوک: خب دیشب وقتی از اتاق بیرون رفتی ؛ من دنبالت گشتم. تمام شب ، وقتی پیدایت کردم با جاستین بودی
مکث طولانی میکند برای همین پیشقدم می شوم: و بعد چی شد؟
لوک سرعت گام هایش را کاهش میدهد و میگوید: به جاستین گفتم که میتونم کمکش کنم اما؛ اون به من گفت که به کمک احتیاج ندارد و من رو توبیخ کرد.
با ناباوری به لوک نگاه میکنم، حس عذاب وجدان تمام وجودم را فرا میگیرد . دیشب هم جاستین و هم لوک را به دردسر انداخته بودم.
با نگرانی میپرسم: حالا چی می شود؟
لوک نگاه موذیانه ای به من می اندازد و میگوید: از نظر توبیخ شدن عیبی نداره اما تو باید یکجایی جبران کنی.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. می پرسم : چه جوری می توانم جبران کنم؟
لوک: خودت می فهمی!
می خواستم ازش تشکر کنم اما متوجه شدم که بالاخره به سالن غذاخوری رسیدیم. وقتی وارد می شویم سالن بزرگ و نورگیری با تعدادی میز و صندلی می بینم. لوک بلافاصله به طرف میز کنار پنجره میرود و کنار دوستانش می نشیند. به دور و اطراف نگاه میکنم تنها میز خالی کنار میز لوک و دوستانش است . برای همین وقتی که صبحانه ام را خریدم به اجبار به طرف همین میز رفتم . یک میز شیش نفره برای یک نفر ! کمی منتظر کتی می شوم اما پس از مدتی مشغول خوردن می شوم. صدای خنده از میز بغل می آید وقتی نگاه میکنم می بینم که دختری بین لوک و اشتون نشسته است و مایکل هم مسخره بازی در می آورد. برای چند لحظه فکر کردم چقدر آنها خوشحال هستند. آنها دوست های همیشگی هم بودند و لازم نبود که تنها بنشینند. به لوک نگاه میکنم . صدایی ریشه ی افکار من رو پاره میکند: دوست داری بیای اینجا بنشینی؟
مثل گیج ها به اطرافم نگاه کردم . بعد از گذشتن چند لحظه متوجه شدم که اشتون دارد به من نگاه میکند . اشتون دوباره گفت: دوست داری اینجا بنشینی؟
احساس میکنم که سرخ شدهام . سرم را پایین می اندازم و جوابی نمی دهم . اشتون بلند میشود و به طرف من می آید. سینی صبحانه ام را برمی دارد و به طرف میز خودش میرود.
من هم دنبالش میروم. اشتون سینی را روی میز ، جایی که خودش قبلا نشسته بود گذاشت . آرام گفتم: اشتون؟ بشین و صبحانه ات را تمام کن
اشتون لبخند دوستانه ای میزند و با اطمینان میگوید: نه ایزابلا راحت باش! من معمولا صبحانه نمی خورم .
جواب لبخندش را می دهم و می نشینم . اشتون به طرف مایکل میرود و می گوید: فندک داری؟
مایکل دستش را در جیب شلوارش میکند و فندکش را در می آورد و به اشتون میدهد.
لوک: تو برو من هم الان میام
کلوم: خیلی وقت داریم چون کلاس ها از هفته ی دیگه شروع می شود.
اشتون سرش را تکان میدهد و از سالن خارج میشود.
دختری که بغل من نشسته است با شادی گفت: سلام اسم من آلیشا ست . تو رو میشناسم تازه اومدی!
لبخندی میزنم و میگویم:بله من هفته ی پیش از آلمان اومدم. هنوز هیچ جا رو نمی شناسم.
لوک با جدیت می گوید: از آلمان آمده ای؟
سرم را به نشانه ی آره تکان میدهم. مایکل با صدای بلند می خندند و میگوید: خب خب!!لندن جای بزرگی است و کلی جای دیدنی دارد. دو هفته قبل از جشن نیم سال اول می تونم همه جا رو بهت نشون بدم!
لبخند میزنم اما امیدوارم تا آن موقع یادش رفته باشد چون قرار است با پدر و مادرم لندن را ببینم.
آلیشا : خب حالا زود صبحانه ات را بخور تا بعد همه جای مدرسه رو بهت نشون بدم. البته اگه دوست داشته باشی؟
خیلی خوشحال بودم که آلیشا اینقدر صمیمی برخورد کرد. برای همین هم خیلی زود قبول میکنم.
مشغول خوردن صبحانه میشوم . کلوم از مایکل می پرسد : برنامه ی پارتی نداری؟
مایکل : چرا ، هفته ی دیگه در اتاق من
نمیدانم برای پارتی گرفتن اجازه میدهند یا نه؟ به هر حال صبحانه ام تمام شده است و خیلی عجله دارم تا با آلیشا همه جای مدرسه را ببینم.
لوک: خب آلیشا برنامه ات چیه؟ می خوای با ایزابلا بری؟
آلیشا سرش را به نشانه ی مثبت نشان میدهد و به من اشاره میکند تا باهاش بروم.**********************************
قرار شد که آلیشا فردا دبیرستان را بهم نشان دهد. اکنون در محوطه ی دبیرستان نشسته ایم و باهم حرف می زنیم ازش می خواهم تا برایم درمورد لوک ، اشتون و بقیه پسر ها توضیح دهد.
آلیشا: خب درمورد اشتون باید بگویم که پسر خیلی خوبی است، همیشه در هر شرایطی آماده ی کمک بهت هست درکل میتوان گفت که دوست خیلی خوبی است .
در مورد کلوم هم می توانم بگویم شاید خیلی دوستانه رفتار نکند اما ، قابل اعتماد است و خیلی خوب می تواند با هر مشکلی کنار بیاید.
مایکل آدم دو رو ای است . منظورم این نیست که آدم دروغگو و بدجنسی است منظورم این است که بعضی وقت ها پسر درسخون و جدی است اما بعضی وقت ها ، یک پسربچه ی چهار ساله است.
از این حرف آلیشا خنده ام میگیرد . آلیشا آخرین گاز به کیکش را میزند . خیلی دوست دارم بدانم نظر او درباره ی لوک چی است ؟ برای همین تصمیم میگیرم بپرسم
من: خب درباره ی لوک چیه؟ اون چه جور آدمیه؟
اخم کمرنگی روی صورت آلیشا نقش میبندد سپس با صدای آرومی میگوید: او شخصیت عجیبی دارد. یعنی اینکه درک کردن باطنش از ظاهرش سخت تر است.
از این حرف آلیشا لرزه ای بر بدنم می افتد
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟