Dreams

huge

از دید لوک:

جاستین بیبر!؟!دوباره SMS رو که برای ایزابلا فرستاده بود رو خوندم.
"یه کار فوری باهات دارم،شاید بتونی بهم کمک کنی...لطفا بیا تو پارکینگ (همون جایی که همینگز نقاشی میکشید)
برم دنبالش؟نه فکر میکنه شک کاکم...اما خب جاستین با بلا چیکار داره؟اون هم توی پارکینگ؟
_هی مرد چی شده؟
_هیچی
کلوم خندید و مشغول حرف زدن با اشتون شد. به کندال و مایکل نگاه کردم . روی تخت بلا نشسته بودن و داشتن چیزی میبافتن.البته میشه گفت که مایک خیلی زیاد به کندال نزدیک شده بود
_اه...جوجه رنگی یکم برو اونور!
کندال با شکایت گفت
مایکل با بیخیالی جواب داد:بیخیال کندی!
_به من نگو کندی!
مایک با حاضرجوابی گفت:یک اینکه من هر جور دلم بخواد حرف میزنم و دو اینکه تا وقتی منو جوجه رنگی صدا میکنی منم بهت میگم کندی!
با عصبانیت گفت:پسره ی بیشور!هر ماه کله ت یه رنگیه!
مایکل خندید .و دوباره مشغول بافتنی شد.حدود پونزده دقیقه گذشت اما ایزابلا بر نگشته...
مایکل با خجالت پرسید:اااامممم....کندال؟راستی حال رایان چه طوره؟
رایان دوست پسر کندال بود.
کندال که داشت با میل های بافتنی ور میرفت گفت:چند شب پیش یکی از دوستام رفته بود سینما.بعدش...
مایکل با علاقه پرسید:بعدش؟
_هیچی دیگه!دید که رایان داره یه دختر دیگه رو می بوسه!
_اوه!متاسفم!
_مشکلی نیست...
اگه شرایط عادی بود شاید خیلی مایکل رو اذیت میکردم اما الان....نگرانم،نگران بلا....
_بچه ها من الان برمیگردم
قبل اینکه بخوام عکسالعمل شون رو ببینم از اتاق اومدم بیرون.نمیدونم چرا عصبی ام؟یه حسی بهم میگه جاستین میخواد....نه نه اون نمیتونه به بلا آسیب برسونه....یعنی امیدوارم اینطوری باشه...
به پارکینگ رسیدم.صدای بلا را می‌شنیدم...
آروم پشت در آهنی پارکینگ ایستادم اونها نمیتونن منو ببینن،پس میتونم با خیال راحت گوش کنم
_ببین جاستین،من تو رو دوست دارم اما تو مثل برادر بزرگترم میمونی!اما لوک فرق داره!
_پس یعنی،تو اون رو ترجیح میدی!
_بحث ترجیح دادن نیست!موضوع اینه که من علاقه ی خاصی نسبت بهت ندارم،میدونی؟یعنی عاشقت نیستم
_اها ....خب پس دیگه همه چیز بینمون تموم شد درسته؟
_چیزی یینمون نبوده که بخواد تموم بشه!
_خب پس فعلا
_فعلا
صدای قدم های بلا رو می‌شنیدم که به طرف در پارکینگ میاد.
وقتی اومد دم در محکم بغلش کردم...

رای ها زیاد باشه زود آپ میکنم