داستان از دید ایزابلا:
کندال اومد تو و ما مشغول دیدم چیزی هایی که خریده بود شدیم.بعضی هاش قشنگ بودن اما اون خیلی خیلی ولخرج بود!من هیچوقت مشکل مالی نداشتم چون به هر حال شغل بابام هم خوب و موجه بود! لوک همون طور که سرش رو با تاسف تکون میداد زیر لب گفت:دختره احمق!نصفش هم توی این پیراهن ها جا نمیشه!
خندیدم حق با لوک بود!چندتا از پیراهن ها واقعا کوچیک بود
کندال که ظاهرا شنیده بود با دلخوری گفت:نخند لوک!من میخوام رژیم بگیرم!
لوک با قیافه ی حق به جانب ادامه گفت:این هایی که برداشتی خریدی مال بچه هشت ساله س!نه توی شانزده ساله!اگه رژیم هم بگیری قدت رو که نمیتونی کوتاه کنی!
خندم گرفته بود این دوتا چه کل کلی میکنن!!! خدا شکر که اینا رو دارم ،البته هنوز درباره ی لوک مطمئن نبودم،با تمام چیزهایی که کندال و آلیشا گفته بودن من بازهم حس بدی درباره ش نداشتم!شاید هم مشکل از من بود !
به ساعت نگاه کردم 4:13 من از صبح هیچی نخوردم!هیچی!الان هم خیلی گشنمه !
به لوک و کندال گفتم:بچه ها من خیلی گشنمه!شماها چیزی خوردین؟
کندال_آره عزیزم من ناهار خوردم
لوک_من به اشتون گفتم ناهار برامون بگیره
_شاید اتفاقی افتاده
لوک موبایلش رو از توی جیب شلوارش برداشت و به اشتون زنگ زد.
_سلام،...برادر تو نگفتی من اینجا زخم معده میگیرم؟
_یادت رفت؟هنوز جوونی که!
_باشه باشه
قطع کرد و گفت : بیچاره آلزایمر گرفته!
کندال خندید و گفت: چرا قبل از سینما نمیرین چیزی بخورین؟
من :هی هی !تو از کجا میدونی؟
_منم پشت در بودم!صداتون میومد.
لوک_به نظرت فال گوش واستادن کار خوبیه؟
_شاید خوب نباشه اما بد هم نیست
_بله بله متوجه شدم!
لوک رو به من گفت:فکر خیلی بدی هم نیست!نظرت چیه؟
نظری نداشتم شاید هم اینقدر گشنمه که نمیتونم فکر کنم برای همین گفتم:من موافقم
_پس لباس بپوش
من که نمیتونم جلوی اون لباس بپوشم! برم تو حموم؟یا ازش بخوام بره بیرون؟؟؟
لوک که ظاهرا متوجه شده بود با لبخند گفت: من که حاضر شدم میرم بیرون.
_مرسی
کندال که موهایش رو میبست گفت:بیچاره خیلی گناه داره!فکرش رو بکن وقتی که هوا گرم تر بشه ما مجبوریم دوش بگیریم و هر بار لوک باید بره بیرون!
_من مشکلی ندارم تو هم نمیخواد برای من دلسوزی کنی!
کندال ادای لوک رو دراورد . لوک بدون هیچ حرفی خارج شد .به همین سرعت حاضر شد؟
به طرف کمدم رفتم .لوک همه ی لباس هارو وقتی خواب بودم سر جاش گذاشته!مثل قبل!
جین سرمه ای با تیشرت که سرشانه هایش آبی کمرنگ بود و پایینش سرمه ای بود پوشیدم و از کندال خداحافظی کردم.
لوک به دیوار تکیه داده بود با دیدن من لبخند زد و گفت: کاش چیز گرمتر می پوشیدی!اینجا لندنه!
باهم از دبیرستان خارج شدیم و به همون جایی که همه بهش دهکده میگفتن رفتیم. اصلا شبیه دهکده نبود بیشتر شبیه مرکز شهر بود!
به سینما رفتیم و لوک از مغازش پاپ کرن خرید.
_مرسی
_قابلی نداشت
کاش همون موقع که لوک گفته بود سویت شرتم رو بر میداشتم!اینجا خیلی باد میاد و یه حسی بهم میگه تا آخر شب بارون هم میاد!منم که به اندازه ی کافی سرما خوردم
_فیلم تا چند دقیقه ی دیگه شروع میشه. بیا بریم بشینیم
یه چیزی یادم اومد : راستی اسم فیلم چیه؟
_The Conjuring
_ترسناک که نیست نه؟
_چرا مشکلی داری؟
_نه نه چه مشکلی؟
دروغ گفتم....از همین الان احساس میکنم نمیتونم نفس بکشم.....
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟