از دید بلا:
مامان_خب آدرس رو که نوشتم و این هم از پول.
دستش رو توی کیفش کرد و 300$ بهم داد.
_مامان...نمیشه امشب رو بمونی؟
_نه عزیزم.فردا تام کلاس داره.
_نه من هیچ کلاسی ندارم.
مامان_توماس؟تو فردا کلاس فوتبال نداری؟
_چرا.اما کلوم و مایک هستن.اون ها با من بازی میکنن
مایکل:اون که اره تو هروقت بیای میتونی با ما بازی کنی.اما بهتر نیست امشب بری؟
_مممممم میتونم فردا شب برم.
کلوم روی زمین زانو زد تا هم قد توماس بشه.
آروم گفت:اما من فکر نمیکنم که درست باشه مامانت تنها برگرده.بهتر نیست با مامانت بری و مواظبشون باشی؟
_مواظب مامانم؟
_اره.
_بسیار خب....
_آفرین پسر خوب
اشتون خنده اش گرفته بود.کلوم استعداد خوبی توی بچه نگهداری داره.
دلم میخواست مامان و تام بیشتر بمونن،اما اونها کمتر از چند دقیقه ی دیگه برمیگردن!
هیچ وقت همه چیز بر وقف مراد نیست....
خداحافظی که کردیم تا چند دقیقه بعدش به ماشین مامانم که دور تر و دورتر میشد نگاه کردم.
_دختر تازه وارد بیا بریم.
صدای لوک منو از جا پروند.
کلوم:بچه ها من گشنمه...
اشتون_اره بیاین بریم شام بخوریم.
برای اینکه به مکدونالد برسیم مجبور بودیم یکم پیاده روی کنیم.
پرسیدم:اینجا شبیه مرکز تجاریه.یه عالمه مغازه داره.پس چرا بهش میگن دهکده؟
اشتون:خب اینجا یه زمانی دهکده بوده تا اینکه...
مایکل حرف اشتون رو کامل کرد:تا اینکه یه عجوزه ای به اسم خانم آنتونی اینجا رو خرید.
کلوم:اون عجوزه نیست بیشتر شبیه...
مایکل_نیست؟من تا حالا کسی رو ندیدم که اینطوری بتونه زندگی یه آدم رو خراب کنه!آقای هود مثل اینکه لیدیا رو یادت رفته؟ها؟جای تبریک داره که اینقدر راحتی و همه چیز یادت میره.
تو صداش عصبانیت موج میزد.تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش.
مایکل سرعتش رو زیاد کرد و جلوتر از ما به راهش ادامه داد.
کلوم با ناراحتی داد زد:اگه حرفم رو قطع نمی کردی،میخواستم بگم بیشتر شبیه جادوگر های بدجنس والت دیسنیه
اما ظاهرا مایک صداش رو نشنید یا اگه هم شنید برنگشت که جواب بده.
آروم گفتم:جادوگر های بدجنس هم عجوزه ن دیگه!
کلوم شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم...فقط اومدم یه چیزی بگم.
چیزی نگفتم.
دستی روی شونه ام حس کردم.
چرخیدم.آروم گفتم:لوک!
خندید و خودش رو بهم نزدیک تر کرد. آروم گونه ام رو بوسید.
_اهممم اهممم....ببخشید بچه ها اما این کار ها رو بزارین برای شب که تنها شدین.اینجا سینگل زیاده!
خندیدم و اش نگاه کردم.
لوک گفت:من هر کاری دلم بخواد انجام میدم.
کلوم رو به اشتون گفت:تا دو هفته پیش سرگرمی اش این بود سر جلسه امتحان به دختر ها تقلب برسونه بعد زنگ تفریح شماره بگیره!الان ببین داره چی کار میکنه!
همه خندیدن. با خنده پرسیدم:شماره هم بهت میدادن؟
لوک خندید گفت:نه،چون همیشه تقلب هام اشتباه بود.
به مکدونالد رسیدیم.نیم ساعت بعد:
سیر شده بودم.اینقدر خورده بودم که دیگه نمیتونستم راه برم.
لوک:امشب ماه کامله.
مایکل_چی؟واقعا؟
لوک_آره
مایکل با عجله بلند شد و گفت:ببخشید اما من باید برم.اش؟بیا کلید اتاق.من نیومدم تو برو.
کلید رو از توی جیبش در اورد و روی میز گذاشت با عجله از مکدونالد خارج شد.
پرسیدم:میشه دنبالش برم؟
لوک_برو
با پسر ها خداحافظی کردم و از مکدونالد بیرون اومدم .
مایکل رو از فاصله ی خیلی زیادی میبینم که داره به سمت دبیرستان میره.
دنبالش رفتم اما فاصله ام رو باهاش حفظ کردم.
اینقدر دنبالش کردم تا به دبیرستان رسیدیم ،اون هنوز متوجه من نشده.
وارد سالن اصلی دبیرستان شد منم دنبالش رفتم .از سالنی که کلاس ها بود گذشت و به یه راه پله ی باریک رسید. نفس عمیقی کشید و از پله ها بالا رفت.
یکم روی پله ها نشستم تا نفسم جا بیاد. بعد یه ده دقیقه رفتم بالا.
شبیه یه بالکن بزرگ بود.که همه ی شهر دیده میشد. مایکل پشت به من وایستاده بود .
_هی مایک،چیزی شده؟
_به نظرت اون هم داره به ماه نگاه میکنه؟
_چی؟
رفتم پیشش .کاغذی که دستش بود رو داد به من. تای کاغذ رو باز کردم و دست خط آشنایی نوشته بود:No matter where are you,you will always
looking at same Moon.
As I amLydia
مهم نیست کجایی،تو هر شب به همون ماهی نگاه میکنی که من نگاه میکنم
لیدیا
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟