you are animal

133 23 6
                                    

باز هم فکرم مشغول شده بود درباره ی لوک فکر میکردم. اون میخواد چیکار کنه؟گذشته اش چیه؟ ممکنه بقیه ی باندش هم کمکش کنن؟
تصمیم گرفتم از کندال درباره ی لوک بپرسم .شروع کردم:کندال لوک چندوقت اینجا درس خونده؟
همین طور که باهم به طرف اتاق کندال میرفتم تا وسایلش را جمع کند جواب داد: از دوران دبستان
اگه واقعا از دوران دبستان باشه باید خیلی هارو بشناسه....منظورم از خیلی ها باندشن
سعی کردم با بی تفاوتی بپرسم:خیلی طرفدار داره؟یعنی منظورم اینه که....
_آره خیلی ؛لوک و بقیه ی پسرها خیلی معروف و محبوبن
_چرا؟چی دارن؟
_خب خیلی هاتن

بقیه ی اون شب اتفاق خاصی نیافتاد من به کندال توی جابه جایی وسایلش کمک کردم .ساعت نه و نیم در یک سالن بزرگ شام خوردیم و من فهمیدم که سالن صبحونه و سالنی که توش شام و ناهار میخوریم فرق داره. بعدش هم به خوابگاه رفتیم و خوابیدیم. جالب اینجاست که من اصلا لوک رو ندیدم.

فردا صبح:
با صدای زنگ موبایلم که روی هفت کوک شده بود بیدار شدم . به تخت بغلم نگاه کردم کندال هنوز خواب بود. تصمیم گرفتم که بیدارش نکنم. بلند شدم و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد تخت خالی لوک و یادداشتی بود که روی پاتختی کنار تختش بود.
به طرف تخت لوک رفتم و یادداشت رو با دقت برداشتم: من میرم برای صبحونه شماها هم وقتی بیدار شدین بیاین،،،لوک
پس رفته بود صبحونه بخوره.از ساعت هشت و نیم هم اولین کلاسم که ریاضی بود شروع میشد .برای همین زود یادداشت رو سر جاش گذاشتم که وقتی کندال هم بیدار میشد ببینه.
به سمت کمد لباسم رفتم و درش رو باز کردم ؛خالی بود !!!خالیه خالی! یعنی چی؟ کی به لباس های من دست زده ؟چمدونم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و درش رو باز کردم اون‌هم خالی بود پس لباس های من کجان؟؟؟
نمی خوام بهش فکر کنم .....نمیخوام فکر کنم که لوک اونا رو برداشته....اما اون تنها چیزی که ممکنه ....گفته بود اهل تلافیه ...گفته بود؛هشدار داده بود....
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که دنبال لوک برم و لباس ها رو پس بگیرم. با چی برم؟با همین پیرهن خواب سفید؟آره ظاهرا مجبورم آخه کندال هم خواب بود و نمیتونستم بدون اجازه از لباس هاش بردارم.
خب تصمیم سختی بود ....اگه راهرو ها شلوغ باشن همه منو میبینن ...اون هم تو چه روزی!اولین روز شروع سال تحصیلی!
خب بالاخره باید برم کفش هامو پوشیدم. و خارج شدم دقیقا همون موقع که درو بستم یادم اومد که کلید رو برنداشتم. چه روز شانسی!
چند تا از پسرها یی که توی راهرو بودن به من خندیدن و یکی شون هم سوت زد .خدا بگم چیکارت کنه لوک؟
تا سالن صبحانه دویدم اما باز هم خیلی ها منو دیدن. دم در سالن که رسیدم همه ی همهمه ها خوابید تعجبی هم نداشت داشتن به من نگاه میکردن.

داستان از نگاه لوک: داشتم سوپ میخوردم که کلوم به پهلویم زد و به دم در اشاره کرد.به همون جا نگاه کردم ،ایزابلا در اول سالن ایستاده بود کاملا معلوم بود که خجالت کشیده .
مایکل زیر لب گفت: آره همینه!فقط یه قدم دیگه
خندیدم آره خب فقط یک قدم

داستان از دید ایزابلا: همه به من نگاه میکنن . دنبال لوک گشتم دیدم روی میز چهار نفره با بقیه ی پسرها نشسته .تصمیم گرفتم سریع پیششون برم و لباس ها رو بگیرم چند قدم به جلو حرکت کردم و...

داستان از نگاه لوک: با چند قدم جلو اومد ایزابلا، جان که پشت در سالن ایستاده بود طناب رو کشید و بلافاصله یک سطل آب و یخ روی ایزابلا خالی شد.
همه داشتن میخندید و ایزابلا هم مستقیم به من نگاه میکرد.
توی چشماش التماس موج میزد......اما برای چی؟

________________________________________________________________________________________________

اگه لایک ها و کامنت ها زیاد باشه زود میزارم.
دوستون دارم:)

DreamsWhere stories live. Discover now