brother

122 26 9
                                    

از دید ایزابلا:

جا خوردم،لوک؟منو تعقیب کرده؟واییییی!پس همه حرف هامون هم شنیده. این ها خیلی مهم نیست...
اون منو بغل کرده...چه خوبه...خیلی بوی خوبی میده آدم احساس آرامش میکنه. سرم رو روی سینه اش گذاشتم
آروم گفت:خب....دختر تازه وارد !تو منو دوست داری نه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
__تو منو دوست نداری؟
با خنده گفتم:نه...خیلی دوست دارم.خیلی !خیلی زیاد حتی!
با لحن جدی ای گفت:اما..اما من پسر بدی ام.
خیالش رو راحت کردم و گفتم:من اون قدر برای زندگی کردن وقت ندارم،سنی هم ندارم که بتونم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدم.
لوک آروم گفت:برای فهمیدنش هم راه دور رو نرو.
_چی؟
_فقط برو اگه میخوای ازم صدمه نبینی
_واضح حرف نمیزنی!
_ببین من خیلی دوست دارم اما مجبورت نمیکنم پیشم بمونی...
_من پیشت میمونم
لبخندی زد و به خوابگاه برگشتیم.
توی راهرو ها که دنبال اتاق مون می‌گشتیم پرسیدم:لوک؟میشه به پسرها بگی من سرطان دارم؟
_چرا؟
_همه ی شما ها گذشته ی سختی داشتین.اونها تنها کس هایی هستن که ممکنه احساس ترحم نداشته باشن_ببینم چی میشه!
_لوووک!من اون قدر ها هم وقت ندارم
_خب؟
_خب به جمالت! من میخوام با شماها باشم !شماها خیلی باحالین!همش کار های احمقانه میکنین
_دستت درد نکنه
اون شب خیلی اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد،لوک هم چیزی در مورد من به پسر ها نگفت.خب شاید نمیخواد جلوی من چیزی بگه...
ساعت10:55 بود.لوک نیم ساعت پیش خوابید.وقتی که بقیه ی پسرها رفتن.
کندال مشغول بافتنی کردن بود.
_هی!نظرت در مورد مایک چیه؟
_نمیدونم خیلی ازش خوشم نمیاد
آماده برای خوابیدن شدم و روی تخت دراز کشیدم. اون شب خواب راحتی داشتم

'فردا صبح

_دخترم؟نمیخوای بیدار شی؟
چیییی؟مامانم؟اون این جا چیکار میکنه؟حتما لوک بهش گفته که من سرطان دارم....

خب گایز...این هم از این قسمت.ووت ها زیاد باشه پارت بعدی رو میزارم

DreamsWhere stories live. Discover now