new friends

183 25 3
                                    

لوک زیر لب ناسزایی می گوید و از اتاق خارج می شود. همان موقع در حمام باز می شود و کتی با حوله ی حمام بیرون می‌آید تا مرا می بیند با عجله به سمتم می دود. و با شادی می پرسد: ایزابلا؟ عزیزم دیشب جه اتفاقی افتاد؟شنیدم که یکی از پسر های ارشد کمکت کرد؟
تا می آیم جواب بدهم، نزدیکتر می آید و مرا در آغوش می کشد. من هم بغلش میکنم. مدتی در همان حال می مانیم . وقتی از هم جدا می شویم احساس خوبی داشتم احساس میکردم می توانیم باهم دوست باشیم.
کتی با ناراحتی می گوید: دیشب وقتی از اتاق بیرون رفتی ، فکر کردم من کار اشتباهی کردم. اما میدونی من از وقتی بچه بودم همه چی در اختیارم بوده و عادت ندارم با این جور چیز ها....... خب من خیلی خیلی متاسفم
من: تقصیر تو نبود، من از وقتی بچه بودم همینطوری میشدم. سرم گیج می رفت و نمی توانستم نفس بکشم.
کتی با نگرانی می پرسد: والدینت خبر دارند؟
من: نه به آن ها چیزی نگفتم .
کتی : اما این می تواند یک بیماری خیلی بد یا حتی یک جور سرطان باشد. اون موقع چی؟
لبخند تلخی می زنم و می گویم: به پدر و مادرم نگفتم چون برای آن ها مهم نیست ، برای آن ها هیچ چیز مهم نیست
به کتی نگاه میکنم معلوم است که از گوش دادن به داستان زندگی من خسته شده است، برای همین به او می گویم که باید به سالن نمایش برویم. خیلی سریع مو هایش را خشک می کند و لباس فرمش را می پوشد. من هم حاضر می شوم.
با هم از خوابگاه خارج می شویم، از محوطه ی بزرگ دبیرستان رد می شویم و وارد دبیرستان می شویم.
خیلی خوشحالم که کتی همراه من بود وگرنه قطعا گم میشدم. پس از مدتی سالن نمایش را پیدا می کنیم و وارد میشویم.
سالن بزرگی است با تعداد زیادی صندلی.
فقط یک ردیف صندلی خالی وجود دارد. من و کتی می نشینیم . پس از مدت کوتاهی خانم آنتونی، مدیر دبیرستان ، روی سن میاد. کت و دامن سرمه ای رنگی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده است. خانم مسنی است اما واقعا دوست داشتنی است.
خانم آنتونی : لطفا سکوت را رعایت کنید.
بعد این حرف همه ساکت می شوند خانم آنتونی سری از روی رضایت تکان میدهد و ادامه می دهد: (خیلی خوشحالم که شما دانش آموزان سخت کوش را در اینجا می بینم . این دبیرستان مانند همه ی دبیرستان های دیگر قوانینی دارد ، و رعایت نکردن آنها باعث توبیخ و جریمه شدن می شود. امیدوارم سال تحصیلی خیلی خوبی را داشته باشید. امسال دانش آموز ممتاز و ارشد مدرسه ' آقای بیبر ' را انتخاب کرده ام تا قوانین را برای کسانی که جدید وارد شده اند توضیح دهد. )
خانم آنتونی از سن پایین می رود و جاستین پس از مدتی به روی سن می آید. لباس فرم اش را پوشیده . از اینجا که نگاهش می کنم خیلی بزرگ تر به نظر می رسد .
سرفه ی خفیفی می کند و می گوید: همان طور که خانم آنتونی گفت من هم امیدوارم سال تحصیلی خوبی را پشت سر بگذارید. خب امسال چندتا قانون هم اضافه شده . از جایی که پارسال چند نفر دائم قانون ها را فراموش میکردند، تصمیم گرفتیم که همه‌ی قانون ها را روی دیوار سالن غذاخوری و راهرو های خوابگاه بچسبانیم. ( کمی مکث میکند و به ردیف جلویی ما نگاه میکند ؛ کمی که دقت می کنم میبینم که لوک و سه پسر دیگر نشسته اند, یعنی آنها کسانی هستند که قوانین را رعایت نمی کردند؟)
صدای جاستین مرا به خود می آورد: قانون شماره ی یک: بعد از ساعت یازده شب کسی حق بیرون آمدن از اتاق ها را ندارد ، چند تا از بچه های ارشد هر شب راهرو ها را چک می کنند.
قانون شماره ی دو : نرفتن به کلاس ها ، دیر رفتن به کلاس ها، توهین به معلمان و کادر دبیرستان و دیگر موارد توبیخ دارد.
قانون شماره ی سه:
جاستین داشت صحبت صحبت میکرد که یک پسری داد زد: هوی آقای بیبر! اگه همه این قانون ها رو توی سالن غذاخوری زدین چرا دیگه این قدر حرف می زنی؟ ول کن بابا دیگه!
صدای این پسر از صندلی جلوی من می آمد . پسری بود که بغل دست لوک نشسته بود و به جای لباس فرم ، تی شرت خاکستری پوشیده بود و سوییشرت قرمز اش را به دور کمرش بسته بود و موهایش را به طور وحشتناکی رنگ کرده بود رنگی بین زرد و سبز!
از صورت جاستین می شد فهمید که چه قدر عصبانی شده است . جاستین دیگر ادامه نداد و از روی سن پایین آمد، کل سالن پر از همهمه های خنده بود به لوک و سه پسر دیگر نگاه کردم ، همه ی آن ها می خندند و مسخره بازی در می آورند . پس از مدتی خانم آنتونی به روی سن میاد و می گوید: همگی ساکت. می توانید بقیه ی قانون ها را از روی دیوار سالن ناهارخوری و راهرو های خوابگاه بخوانید. می توانید برای خوردن صبحانه به غذاخوری بروید . آقای کلیفورد؟ شما بعد از اتمام صبحانه به دفتر من می آیید.
بعد از این حرف بعضی ها از روی صندلی هایش بلند می شوند و به طرف در می روند .
به کتی نگاه میکنم ، سرگرم صحبت کردن با پسری که بغل دستش نشسته است شده است ، پس مجبورم تنهایی بروم. همینطور که به طرف در می رفتم با خودم فکر کردم ، به احتمال خیلی زیاد گم می شوم. تصمیم گرفتم از کسی بپرسم بغل در سالن نمایش چهار پسر وایستادن که یکی از آنها لوک است . تصمیم میگیرم از آنها بپرسم.
آرام به آنها نزدیک میشوم. با صدای آرامی می پرسم: معذرت می خوام ،( هر چهار تای آنها به طرف من برمی گردند و به من نگاه می کنند.) ادامه می دهم: ببخشید شما میدونین سالن غذاخوری کجاست؟
پسری که موهای فرفری اش را با هدبند قرمزی جمع کرده بود و تی شرت سرمه ای پوشیده بود گفت: آره
پسری که کلاهی روی موهای مشکی اش گذاشته بود گفت: معلومه که ما میدونیم ، فکر کن بعد از شش سال درس خواندن در این مدرسه ندانیم.
پسری که موهایش را رنگ کرده بود گفت: بچه ها تمومش کنین، اون یکی از شاگردان جدیده و طبیعی که هنوز هیچجا رو بلد نباشه.
لوک بالاخره گفت: به هر حال ما هم باید به اون سالن برویم . اگه دوست داری می توانی با ما بیایی؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان می دهم و زیر لب تشکر میکنم. و همراه آنها راه می افتم. آن طور که من متوجه شدم اسم پسری که موهایش را رنگ کرده بود مایکل بود و اسم پسری که موهای مشکی ای داشت و طوری لباس پوشیده بود که انگار زمستان است کلوم بود ، اما اسم پسری که موهای فرفری اش را با هدبند جمع کرده بود را نمی دانستم ، برای همین تصمیم گرفتم که از لوک بپرسم. خیلی آروم به لوک نزدیک شدم و به او گفتم: میشه یه لحظه وایستی؟ بند کفشم باز شده است .
لوک برگشت و به من نگاه کرد بعد روی پنجه پایش را چرخید و گفت: خب پسرا شما ها برین یه میز بگیرین من و ایزابلا الان میایم .
مایکل چند قدم جلو اومد به طوری که صورتش فقط چند سانتیمتر با صورت لوک فاصله داشت بعد با لحنی حاکی از شکایت گفت: اسم این دختر رو از کجا می دانی؟
لوک با حالتی که انگار یک آدم عقب مونده هم جواب این سوال را میداند گفت: بهت گفته بودم که با دوتا دختر هم اتاق شده ام
مایکل با صدای آرومی گفت: این همونه که دیشب جاستین نجاتش داد؟
لوک سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت: آره خودشه
مایکل سرش را نزدیک گوش لوک برد و به طوری که من هم می شنیدم گفت: خوشگله!اگه من هم بودم تمام شب را دنبالش می‌گشتم.
وقتی مایکل این حرف را میزند یک عالمه سئوال ذهن مرا درگیر میکند ، مایکل به طرف من می‌چرخد لبخندی تمام چهره‌ ی او را پوشانده است می گوید: خب پس من شما دوتا را اینجا تنها میگذارم .
بعد به طرف کلوم و آن یکی پسر دوید. به لوک نگاه کردم ، لبخندی زده بود و به من نگاه میکرد سپس با لحنی تمسخرآمیز گفت: خانوم کوچولو من تموم روز رو وقت ندارم. لطفا زودتر بند کفشت را ببند.
بدون توجه به گفته ی او می پرسم: منظور مایکل از جمله ی " خوشگله! اگه من هم بودم دنبالش میرفتم" چه بود؟
لوک پوزخندی میزند و راهش را میکشد و میرود

DreamsWhere stories live. Discover now