time

108 18 19
                                    

در اتاق رو باز کردن و داخل شدم.همه چراغ هم خاموش بود.کلید برق که روی دیوار قرار داشت رو زدم.
بلافاصله بعد از روشن شدن چراغ ها دیدم کندال نیست،و لوک روی تختش خوابش برده.
دو تا چیز واضحه:1_لوک نمیتونه با لباس های بیرون و جین بخوابه2_منم نمیتونم با چراغ خاموش لباس عوض کنم.
تصمیم گرفتم اول لباس هامو عوض کنم.خب چون لوک خوابه فکر کنم بتونم زود لباس هامو عوض کنم اون که نمیبینه نه؟
تیشرتم رو با یه تاپ طوسی عوض کرد و یک شلوارک طوسی هم پوشیدم.
لباس هامو تا کردم و توی کمد گذاشتم.وقتی که به لباس هام نگاه کردم یاد یه چیزی افتادم...
یاد اون روزی که لوک لباس هامو برداشته بود.وقتی خیس شدم.وقتی همه بهم میخندیدن.وقتی نزدیک بود آنفولانزا بگیرم...
اخم کردم و در کمد رو محکم بهم زدم.نمیدونم...من دوسش دارم.اما اون بعضی از کارهاش وحشتناک بود.
با کلافگی روی تختم دراز کشیدم.توی همین فکر ها خوابم برد.

"هی ولم کن"
_ساکت شو.
"ولم کن ولم کن...
_زود سوار شو.
_کجا داریم میریم؟
_یه جای دور .خیلی دور.یه جایی که دیگه نتونی برگردی
_پ..پس...ل..لوک..چی؟
_لوک پیش من میمونه
_چرا میخوای ما رو جدا کنی؟
خانم جوون به جای جواب دادن قهقهه ی چندش آوری سر داد و به اشک های دخترک توجهی نکرد

از خواب پریدم.عرق کرده بودم و لباسم به تنم چسبیده بود،سعی کردم خودم رو آروم کنم...اما چهره ی اون دختر بچه و اون خانم جوون از جلوی چشمم نمیرفت.
دختره خیلی آشنا بود...خیلی آشنا....موهای بلند طلایی...چشمای آبی..صورت خوش فرم....
چشمامو بستم و سعی کردم بیشتر فکر کنم....من این دختر رو کجا دیده بودم؟؟؟
عکس ها...عکس هایی که اشتون نشون داده بود.
دختری که من خوابش رو دیدم با دختری که توی عکس های اشتون بود یکی بود.....
پس..پس اون لیدیا بوده.....
عرق روی پیشانی ام رو بادست پاک کردم.اون خانمه....
او هم آشنا بود....
خانم آنتونی....
جیغ بلندی کشیدم.
لوک بلند شد و با عجله به طرفم اومد.
_باشه...باشه...ببینم حالت خوبه؟ازت میخوام نفس عمیق بکشی.درد داری؟میتونی نفس بکشی؟
این ها رو تند تند میپرسید.صداش دورگه بود.به جای جواب دادن گریه کردم.از لوک خجالت نمیکشم....خجالت نمیکشم جلوش گریه کنم....
_هی بلا؟حالت خوبه؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گریه ام شدت گرفت.
روی تخت نشست.
_چرا؟
وسط گریه هام پرسیدم:چی چرا؟
_چرا حالت خوب نیست؟دلت گرفته؟دلت برای یه کسی تنگ شده؟ یا اینکه...میترسی؟
_میترسم لوک من میترسم
_از چی؟
_از مرگ.از مردن.از اینکه دیگه نتونم نفس بکشم.از این میترسم که وقتی بمیرم چه قدر دلم برای ابن دنیا تنگ میشه؟تو،توماس،مامانم و بابام
گریه ام دوباره شروع شد.
بغلم کرد .
نمیدونم لیدیا چه ربطی به این موضوع داره اما...
فکر کردن به لیدیا منو یاد مردن می‌ندازه...
دلم میخواد بهش فکر نکنم اما...
باید پیداش کنم...
خودم رو توی بغل لوک رها کردم و به گریه کردن ادامه دادم

خیلی اتفاق قراره بیوفته.هم خوب هم بد.بیشتر بد...
دو تا پارت بعدی پارت های مورد علاقه ی من هستن.
اگه ووت ها و کامنت ها زیاد باشه زود میزارم

DreamsWhere stories live. Discover now