im so sorry

164 28 7
                                    

این قسمت یکمش از نگاه لوکه و بعدش فلش بک از نگاه ایزابلا.

لوک:
وقتی خانم آنتونی این سوال رو پرسید بدجوری عذاب وجدان گرفتم. حرفی نداشتم که بزنم برای همین هم سرم را پایین انداختم .
خانم آنتونی_ ازت انتظار نداشتم. پسرم میتونی بری.
سرم را بالا بردم منظورش از پسرم من بود؟ نه ؛ خیلی زود جوابم را گرفتم خانم آنتونی جاستین را پسرم صدا کرد. جاستین با گام های بلند به طرف در رفت و خارج شد.
_خودت تنها نقاشی ها رو کشیدی؟ یا کسی هم کمکت کرد؟
_مایکل و کلوم هم کمک کردند.
دروغ گفتم. چونکه اگر هر تنبیهی من را کردند اونها هم شریک شوند. اگر اشتون آسم نداشت حتما اون هم می‌گفتم اما نمیخواستم اذیتش کنم.
به چشم های خانم آنتونی نگاه کردم. از خشم برق میزدند.
_تو باید تنبیه بشی.
_خوب ،تنبیه ام چیه؟
_باید رنگ بخری و همه ی دیوار های پارکینگ رو با دوستات رنگ کنی.
_چی؟ همه ی دیوار هارو؟ خیلی زیادن
_بعد از کلاس ها باید بری و تمام اون گند هایی که زدی رو جبران کنی.
_باشه
_میتونی بری
سرم را تکان دادم و از دفتر خارج شدم. خونم به جوش اومده بود تقصیر اون بیبر کثافته، اما اون از کجا میدونست؟ کی بهش گفته بود؟
خیلی سریع خودم رو به خوابگاه رسوندم. من بالاخره باید تکلیفم رو با این دختره معلوم کنم.

............................/................................../............................./........................................./.................

فلاش بک از دید ایزابلا:

کتی دست منو میکشید و به طرف دفتر می‌برد. دلم نمی‌خواست از لوک جدا شوم. همه چیز او منو به خودش جلب میکرد . لبخندش،چشمای آبیش،طرز حرف زدنش. و کلا شخصیتش .
کتی در زد و در رو باز کرد . داخل شدیم. و سلام کردیم با اینکه خانم آنتونی مدیر بود اما اصلا شبیه مدیر ها نبود بیشتر شبیه یه مادربزرگ مهربون بود از فکری که کردم خنده ام گرفت.
_خب ببخشید بچه ها اما میخواستم باهاتون درباره ی لوک همینگز حرف بزنم ، لطفا بشینید.
روی مبل سه نفره ی کرم قهوه ای که گوشه ی دیوار بود نشستیم.
_از طرف آقا و خانم ماهون یک تماس تلفنی داشتیم ، کتی تو با لوک مشکلی داری؟
به کتی نگاه کردم قیافه اش شبیه کسایی بود که داشتند فکر میکردند از کجا شروع کنن. دلم نمیخواد از لوک بد بگه چون اون پسر بدی نیست ، یکم متفاوته.
_خب من نمیدونم به نظر شما چه کار هایی بده. شما میتونین مثال بزنید و من تایید کنم.
از طرز حرف زدنش خوشم نیومد اما بازم خوب بود که گزارش نداد
خانم آنتونی با نگاه عاقل اندر سفیهی به کتی نگاه کرد. و گفت: تا حالا شده بدون اجازه چیزی از وسایل شما ها برداره؟
اگه کتی قضیه ی آلبوم عکس رو بگه خیلی بد میشه. برا همین یه تصمیم گرفتم
_نه اصلا
خیلی زود جواب دادم حالا اگه کتی مخالفت کنه خانم آنتونی باور نمیکنه. اما ممکنه دوستی مون بهم بخوره . ولی من لوک و آلیشا و بقیه پسرها رو دارم. لبخند پررنگی زدم چون ته دلم به اونا گرم بود،با اونا خوشحال بودم و سرگرم میشدم.
_تا حالا دیدین از دخانیات یا چیزی از این قبیل استفاده کنه؟
دیدم سیگار می‌کشه اما حاضرم براش دروغ بگم.
_نه من تا حالا ندیدم
سرم را چرخاندم تا عکس العمل کتی رو بعد این همه جواب منفی ببینم . قیافه اش وحشتناک بود! برا همین زود سرم رو چرخوندم تا نبینمش.
خانم آنتونی ادامه داد: خب ظاهرا ایزابلا مشکلی با هم اتاقی پسرش نداره و این خیلی خوبه. کتی عزیز اگه مشکلی پیش آمد بیا و بگو ، من هم اتاقت را عوض میکنم اما بری این کار باید هر دوی شما بیایید.
سرمان را تکان دادیم و خارج شدیم چندتا نفس عمیق کشیدم. کتی بهم چشم غره رفت بعدش هم راهش را کشید و به طرف خوابگاه رفت .
خوشحال بودم که لوک به دردسر نیافتاد دلم میخواست توی محوطه ی دبیرستان قدم بزنم . یک قهوه از کافه تریا گرفتم و به طرف محوطه رفتم. داشتم قدم میزدم که به یک چیزی برخورد کردم.
_از این به بعد باید بیشتر مواظب باشی دختر کوچولو
صدای آشنایی بود سرم را بالا بردم و جاستین رو دیدم. لبخند پررنگی داشت و بهم کمک کرد تا از روی زمین بلند شم.
_ببخشید اصلا حواسم نبود
خندید و گفت_خب امروز روز اولت بود چه طور گذشت؟
_عاللییییی بود یه جای باحال پیدا کردم
_کجا؟من هشت ساله اینجا درس میخونم اما به جزو کتاب‌خونه جای باحال ندیدم
_پارکینگ،لوک همینگز و دوستاش بیشتر وقتشون رو اونجا می گذرونن
با تعجب بهم نگاه کرد و زیرلب چیزی گفت
_خب ببخشید من دیگه باید برم خداحافظ
باهش خداحافظی کردم و به طرف خوابگاه رفتم
پایان فلاش بک
اتاق رو پیدا کردم دم در اتاق اشتون و آلیشا ایستاده بودن ، اشتون با دیدن من گفت: ببینم تو کلید داری؟ لوک و کتی دررو باز نمیکنن
تو نگاه اشتون نگرانی موج میزد کلید رو از توی جیبم در آوردم و به طرفش دراز کردم ،خیلی سریع در رو باز کرد و وارد شد من و آلیشا هم پشت سرش وارد شدیم . منظره ی وحشتناکی بود
کتی داشت گریه میکرد و میگفت: من به جاستین نگفتم
لوک هم داد میزد: پس کی بوده؟
تصمیم رو گرفتم
با صدای لرزان گفتم_من بهش خبر دادم

________________________________________________________________________________________________

خب این قسمت هم تموم شد. یکم طولانی نوشتم که قسمت قبل رو جبران کنم.
نمیدونم دوس دارین داستان رو یا نه؟ اگه دارین چرا لایک نمیکنین و نظرات هایتون رو نمیگین ؟ اینجوری من هم زودت آپ میکنم.
امیدوارم لذت برده باشین:)دوستون دارم:)

DreamsWhere stories live. Discover now