با ناباوری روی تخت نشسته ام.این امکان نداره...مامان!
_مامان؟؟؟؟
چشماش پر اشک بود. محکم بغلم کرد.منم بغلش کردم. بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم .
_چرا؟چرا بهم نگفته بودی سرطان داری؟من باید همچین چیزی رو از زبون هم اتاقی ت بشنوم؟
_مامان من...
_ایزابلا....شاید اگه زودتر میگفتی میشد یه کاری بکنیم...
_نه،از اولش خیلی جدی بود...
برای چند لحظه هیچ کس چیزی نگفت.
مامانم لبخندی زد و گفت :خب...من نیومدم این جا که ازت بپرسم چرا بهم نگفتی که سرطان داری!اومدم چون لوک ازم خواست.
_لوکککک؟؟؟؟
_اوهوم!ازم خواست بیام و مدتی پیش تو باشم...
_اوه..
من واقعا گیج شده بودم،همه ی این اتفاق ها توی یک روز!
من_خب ...توماس کجاست؟بابا چه طوره؟
با خوشحالی جواب داد:بابات!عکسالعمل عجیبی نشون داد وقتی فهمید دخترش سرطان داره!برات نامه نوشته و ازم خواسته که بیارم و بهت بدم.توماس هم پیش لوک و مایکل و کلومه.
امیدوارم بابا ناراحت نباشه و از دستم عصبانی نباشه که چرا بهش نگفتم.
مامان از توی کیفش یه کاغذ تا شده بیرون اورد و داد دستم. نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم.بلا ی عزیزم:
فکرش هم نمیکردم که امروز همچین خبری بشنوم!واقعا خبر عجیبی بود مگه نه؟
وقتی که لوک هملت(از فامیلش مطمئن نیستم)زنگ زد و گفت که سرطان داری با خودم فکر کردم:خب من میتونم ناراحت یا حتی عصبی باشم...نمیدونم تنها دختری که دارم کی قراره ما رو ترک کنه...اون هنوز بچه است!فکر کردن به این چیز ها دیوونه ام میکرد!
اما یادم اومد که تو خیلی وقته میدونی...خیلی وقته فهمیدی که سرطان داری و به ما نگفتی...خیلی وقته که فکرت مشغول فکر کردن به مرگ و میره!
پس منم تصمیم گرفتم مثل دختری که بهش افتخار میکنم قوی باشم....اگه تو تونستی تحمل کنی پس منم میتونم!
الان هم یه تصمیم عجیب گرفتم!میخوام بهت اجازه بدم که هر کاری دلت میخوای بکنی ؛بکنی!
وقتی میگم هر کاری یعنی هر کاری...میتونی هرشب بری پارتی و خوش بگذرونی،میتونی درس نخوانی و توی ورقه های امتحانی نقاشی بکشی ،میتونی یه کاری کنی که ببرنت زندان! خلاصه هیچ مشکلی نیست!
میدونی این اجازه رو دارم بهت میدم چون تو وقتی نداشتی که بخوای زندگی کردن رو تجربه کنی...ببخشید امروز عمل مغز و اعصاب داشتم نشد مرخصی بگیرم
دوست دارم و یادت باشه که تو همیشه پرنسس من میمونی!
بابانامه رو دوبار،سه بار یا شاید چهار بار خوندم...
گرمی اشک رو روی صورتم احساس میکنم...
نمیتونم احساسم رو توصیف کنم...دلم میخواد زمان متوقف بشه تا من بتونم فکر کنم...
در باز شود لوک اومد تو اتاق.
به من که داشتم گریه میکردم و به مامانم نگاه کرد. بعد گفت:اوه ببخشید نباید میومدم تو...الان میرم
_نه پسرم بیا همینجا من میرم پیش توماس و بر میگردم...مواظب بلز باش
_چشم حواسم هست خانم اسمیت.
مامانم فت بیرون و من و لوک تنها شدیم.
اومد روی تخت و پیشم نشست.
همون طوری که گریه میکردم گفتم:لوک؟...یه کاری کن ساعت واسته
محکم بغلم کرد و دوبار بوی عطرش رو حس کردم .سرم رو روی سینه ی لوک گذاشتم و به گریه کردن ادامه دادم.
دستش رو ریتمیک پشتم میکشید .
_هیششش....دنیا بیرحم تر از اونی که فکرش رو بکنی...
_م...من...گی.. گیج...ش..شدم
_عیب نداره...من همه ی مراحل زندگیم گیج بودم...اتفاق پشت اتفاق...
_اما...
_من درکت میکنم.لازم نیست سعی کنی احساس هاتو برام بگی همه ش رو میدونم...همه ش رو تجربه کردم...
فکر کنم حدود ده دقیقه تو بغلش گریه میکردم....
با لحن شادی که معلوم بود میخواد منو خوشحال کنه پرسید:راستی بلا اسم مستعارت بلز ه؟
نالیدم:آره!وقتی توماس کوچیک بود نمیتونست بگه ایزابلا میگفت بلز. از اون موقع تو خونه منو بلز صدا میکنن
_هوممم....اسم قشنگیه!شاید منم با همین اسم صدات کنم از این به بعد.
_اوه نه!خواهش میکنم آبروم میره!
منو صاف نشوند و گفت:پاشو بلز!لباس هاتو عوض کن ...میخوایم بریم ناهار بیرون
_با مامانم؟
_آره و توماس!
لبخند قشنگی زد و از اتاق خارج شد...دستم رو لای موهام بردم و به ناچار لباس پوشیدمخب این هم از این قسمت.قسمت بعد فلش بک از دید لوکه...
بچه ها خواهش میکنم برین و اون داستانم هم بخونین و نظر هاتون رو بگین.تعداد ووت هاش خیلی کمه:( داشتم فکر میکردم پاکش کنم....
YOU ARE READING
Dreams
Teen Fictionیک بیماری..... یا شاید هم یک راز....یه گذشته ی بد...... بتونه روابطی که بین دونفره نابود کنه! مهم روابط نیست اگه هر دو شخص نابود شن چی؟