Say Something

247 29 4
                                    

کتی با صدای بلند فریاد زد: آلبوم عکس رو بده! همین الان!
لوک تک خنده ای می کند و می گوید: از من معذرت خواهی کن
کتی جیغ میزند: هیچوقت!
سرم درد می کند و احساس بدی دارم، فقط دلم میخواهد تنها باشم.
به طرف در اتاق می دوم و آن را باز می کنم. نمیدانم کجا میروم ، فقط می دوم. راهرو ها تاریک و خالی هستند.
زانو هایم شل می شوند روی زمین می افتم. چشم هایم را باز می کنم ، همه چیز تار است . نمی توانم نفس بکشم و همین طور ضربان قلبم بالا می رود. از وقتی یادم می‌آید همین مشکل را داشتم ، وقتی از چیزی می ترسیدم و یا عصبانی می شدم نفسم می گرفت و سر گیجه داشتم. وقتی وقت هشت سال داشتم دکتر این بیماری را آسم و حساسیت فصلی تشخیص داد اما؛ وقتی سیزده سالم بود تنهایی به بیمارستان رفتم و متوجه شدم که این بیماری آسم نیست یکی از عوامل جدی و اصلی مشکلات قلب است.
صدای پای یک نفر را می شنوم. می خواهم ببینم چه کسی است اما چشم هایم همه جا را تار می بیند.
صدای پسرانه ای می پرسد: هی تو! حالت خوب است؟
نمی توانم جوابش را بدهم. همان پسر نزدیکتر می آید و کنار من زانو می زند.
چیز دیگری یادم نمی‌آید

************************************************************************************************

با صدای باز شدن در از خواب بیدار می شوم. با چشم های نیمه باز نگاه میکنم در اتاق نا آشنایی هستم، دیوار های اتاق سفید هستند. روی تخت می نشینم .تازه متوجه می شوم که در درمانگاه هستم.
پسری با موها و چشم های قهوه ای روبه‌روی من نشسته و به من نگاه می کند . پسر با نگرانی می پرسد: بهتری؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان می دهم . لبخندی می زند و می گوید: تا حالا این طوری شده بودی؟ منظورم اینکه تا حالا نفست گرفته؟ مثل دیشب؟
با صدای آرامی جواب میدهم : پس تو همان کسی هستی که من دیشب دیدم؟
می خندد و می گوید: آره. اسم من جاستین است . میشه بپرسم دیشب چی باعث ناراحتی یا عصبانیت تو شده بود؟
من: چیز مهمی نبود !خیلی وقت ها این طوری میشم
با نگرانی می پرسد: یعنی چی چیزی نبود؟ اگر یک وقتی که تنهایی این اتفاق بیافتد چه کار می خواهی بکنی؟
شانه هایم را بالا می اندازم و چشم هایم را می بندم
کسی وارد اتاق می شود
صدای دخترانه ای می گوید: آقای بیبر؟ شما اینجا هستین؟ تا یک ربع دیگه نوبت سخنرانی شما میشه!
جاستین می گوید: باشد ! امسال چند تا شاگرد جدید داریم؟
دختر جواب می دهد: سی و چهار شاگرد جدید
جاستین سرش را تکان می دهد. چشم هایم را باز میکنم تا به دختر نگاه کنم، حدود هفده و هجده سال دارد، عینکی به چشم زده و موهایش را دو طرف سرش بسته .
دوباره می پرسد: آقای بیبر مطمئن هستید که چیزی نمی خواهید؟
جاستین دستش را روی چشم هایش می گذارد و آن ها را مالش می دهد و می گوید:نه ممنون! اما کاش دیشب حداقل نیم ساعت می خوابیدم
دختر دیگر چیزی نمی گوید و خارج می شود. یک عالمه سئوال دارم که باید از جاستین بپرسم. تصمیم می گیرم بپرسم
من: جاستین ؟ تو سخنرانی داری؟
جاستین: بله من دانش آموز ارشد هستم، و هر سال یکی از داش آموزان ارشد باید سخنرانی کند.
من: تو دیشب نخوابیدی؟
جاستین: نه
من: چرا؟
جاستین: همین جا نشسته بودم و حواسم بود که تو به چیزی احتیاج نداشته باشی. آخه هنوز پرستار ها نرسیده اند.
یعنی جاستین فقط به خاطر من کل دیشب را بیدار بوده؟باورم نمی شود!
من: من واقعا ازت ممنونم! من تو رو به دردسر انداختم
جاستین لبخندی میزند و می گوید: کار مهمی نکردم، خب حالا من دیگر باید بروم( کمی مکث می کند و بعد ادامه می دهد) اگر حالت خوب است به اتاقت برو و لباست را عوض کن بعد به سالن نمایش بیا. اگر وقت داشتم حتمآ همراهی ات می کردم .
لبخندی میزنم و می گویم: لازم نیست. من همین طوری هم تو را به دردسر انداختم.
لبخندی میزند و به طرف در میرود ، من هم از روی تخت بلند میشوم و به طرف در می روم.
مدتی طول می کشد تا اتاقم را پیدا کنم. به اتاق می روم. لوک روی تخت نشسته است و با دیدن من نیشخندی میزند اما چیزی نمی گوید. کتی در حمام است و احتمالا دارد دوش می گیرد . لباس فرم دبیرستان را از توی کمد بر میدارم . لباس دختر ها یک دامن سرمه ای و یک تی شرت سفید به همراه یک کروات است. در کل می توان گفت لباس قشنگی است.
صدای لوک رشته ی افکار مرا پاره می کند: می خواهی لباست را عوض کنی؟
با سر جواب مثبت می دهم. زیر لب ناسزایی می گوید و از اتاق خارج می شود

DreamsWhere stories live. Discover now