I stay

137 25 10
                                    

به لوک نگاه کردم.تازه فهمیدم که چی پوشیده. شلوار مشکی و پیرهن خاکستری گشاد .کت مشکی ش هم رو ی پاییش انداخته بود.
ما ردیف سوم از پایین نشسته بودیم و خیلی به صفحه نمایش. نزدیک بودیم. من از همینش میترسم باید به لوک بگم....خیلی خجالت می‌کشم...
_باید یه چیزی رو بهت بگم.
با چشمهای آبیش بهم زل زد و با پوزخند پسرانه اش گفت: گوش میدم
کم کم سالن داشت پر میشد.
_من ....من....هیچی ولش کن
با لبخندش نگاهم کرد و گفت:می ترسی آره؟
_نه ...ممم...منظورم اینه که....
سرشو نزدیکتر اورد و حرفم رو قطع کرد:میخوای بریم بیرون؟
_نه نه
_پس دستم رو بگیر
دستش رو به طرفم سریع گرفتمش.دستش سرد بود آروم گفت:اگه ترسیدی می تونی دستم رو فشار بدی.
_باشه باشه
_اگه هم خیلی ترسیدی بهم بگو باشه؟
_اون موقع میخوای چیکار کنی؟
نیشخندش رو حفظ میکنه و میگه:بستگی داره
از پاپ کرنی که روی پام بود خوردم.
_دختر تازه وارد؟بهتر نیست وایستی فیلم شروع شه؟
با صداقت کامل جواب دادم: من دو تا دست بیشتر ندارم. وقتی شروع بشه با یکی جلوی چشمام رو میگیرم با یکی دست تو رو.
متفکر بهم زل میزند بعد ادامه می دهد: پس بهتر همین الان تغذیه کنی!
می خندم. چرا؟چرا هیچ حس بدی راجبش ندارم؟
همه جا تاریک شد و صفحه ی نمایش روشن. یه نفس عمیق کشیدم . خدا کنه نفسم نگیره....
لوک دستم رو آروم فشار داد و گفت:من حواسم هست.
خوشحال بودم ،این حرفش بهم آرامش داد.
فیلم شروع شد ...اول هاش خیلی معمولی بود. اما بعدش.... با دست چپم دست لوک رو محکم فشار دادم.و دست راستم رو محکم از توی جعبه ی پاپ کرن بیرون کشیدم رو روی چشمام گذاشتم.
اینقدر محکم دستم رو بلند کردم که همه ی پاپ کرن ها ریخت روی لباسم و زمین.
من چرا اینجوری یم؟نمیشه مثل همه ی دخترا باشم؟
دلم نمی‌خواست چشمامو باز کنم....دلم نمی خواست لوک رو ببینم....فقط دلم میخواست گریه کنم...
دست لوک رو ول کردم و اون هم روی صورتم گذاشتم..حالا می تونستم گریه کنم هیچکس هم نمیفهمید...
_هی دختر تازه وارد؟حالت خوبه
سرم رو به چپ و راست تکان دادم.
دستش رو روی شونه هام گذاشت و منو به خودش نزدیکتر کرد .حالا بوی عطرش رو حس میکردم...آروم شدم ....
دوباره آروم گفت:بیا بریم بیرون
_نه لوک نه
_چرا نه؟
_نمیدونم
بغضم شکست ....توی بغل لوک گریه میکردم .اون هم سرم رو به سینه ش فشار میداد و با دستش رو کمرم دایره میکشید.این کارش برام آرامش بخش بود.
بعد مدتی که فکر کنم یه ربع بود آروم گفت:جات راحته؟
من واقعا راحت بودم ! اصلا صفحه ی نمایش رو نمی دیدم !!!لوک دستش رو توی موهایم کرد و اونا رو ناز کرد
دوباره گفت:حالا فهمیدی می خواستم چیکار کنم؟
_آره مممممم من راحتم تو چی؟
توی تاریکی با اینکه صورتش رو نمی بینم مطمئنم که لبخند میزنه: منم راحتم
_همه دارن به ما نگاه میکنن مگه نه؟
_نه دارن به ردیف جلویی مون نگاه میکنن
_مگه دارن چیکار میکنن؟
_بچرخ و ببین
آروم چرخیدم سعی کردم اصلا به صفحه ی نمایش نگاه نکنم . دقیقا جلوی من و لوک یه دختر و پسر جوون بودن که داشتن هم دیگه رو به طرز وحشتناکی می بوسیدن
آروم پرسیدم:اینا با فیلم رمانتیک چیکار میکنن؟
لوک بی صدا خندید و جواب داد: هم دیگه رو به فاک میدن!
بعید نیست. با کنجکاوی به صفحه ی نمایش نگاه کردم اما خیلی زود پشیمون شدم وبه حالت قبلی برگشتم
لوک که آروم میخندید گفت: دختر تازه وارد!!!

_________________________________________________________________________________________________

چهل و پنچ دقیقه بعد:

بالاخره فیلم تموم شد و ما هم اومدیم بیرون. توی خیابون قدم زنان به طرف دبیرستان بر می‌گشتیم خیلی خلوت بود. به ساعت موبایلم نگاه کردم:10:32.
خیلی سردم بود .بازو هامو بغل کردم .سرم هم درد میکرد ،بدتر می ترسیدم!
_هی حالت خوبه؟
_تعریفی نداره!
_بیا کت منو بگیر
بدون اینکه مهلت جواب دهن بهم بده کت مشکی اش رو روی شونه هام می‌ندازه.با قدر شناسی بهش نگاه کردم.اگه اون یه خواهر داشت....برادر فوق‌العاده ی میشد!
_لوک تو خواهر یا برادر نداری؟
کمی فکر میکند انگار میخواد به سوال سختی جواب بده.
_داشتم...اممم...من یه خواهر داشتم
_چه اتفاقی براش افتاد؟
_نمیدونم من گمش کردم!
بغض گلوش گرفته بود
_لوک برای من تعریف کن.
__وقتی من دوازده سالم بود اون شش سالش بود.وضع خاله خیلی بد بود برای همین یه شب که من خواب بودم اون رو برد .
به نیمکت چوبی اشاره کردم و روی اون نشستیم. باورم نمیشد.
ادامه داد:بهانه اش هم این بود که خیلی خرج داشت!اون فقط یه دختر شش ساله بود!من حالا حتی نمیدونم اون کجاست؟شاید مرده شاید هم کلیه هاشو فروختن
بهش نگاه کردم.اشک هاش آروم پایین می‌ریخت.
قول دادم:من پیداش میکنم لوک!قول میدم!

دوست دارین داستان رو؟رای  ها زیاد باشه میزارم.چرا کامنت نمیزارین؟؟؟؟

DreamsWhere stories live. Discover now