#پارت_1
عنوان پارت: "حسادت"
بعد از ساعت ها رانندگی با رسیدن به جاده فرعی و خصوصی لبخند محوی روی لباش نقش بست.
با زدن راهنما و چک کردن پشت سرش وارد جاده نچندان باریک و سنگ فرش شده که از وسط جنگل میگذشت شد.
هوای ابری و صدای رعد و برق بلاخره نوید از شروع بارون داد و اولین قطرات بارون روی شیشه ماشینش نشست.
بارون شروع شده بود و تهیونگ به خوبی میدونست که اقیانوسِ اون حالا یکی از اون لبخند های زیباش رو به لب نشونده و به تماشای بارون نشسته.
چیزی نزدیک به چهار دقیقه بعد بلاخره نمایی از خونه نچندان بزرگ و کلبه مانندشون از پس درخت های سر به فلک کشیده نمایان شد، نیمی از سطح خونه با گیاه های وحشی پوشیده شده بود و رنگ سبز تازه شون که حالا به لطف بارون برق زیبایی هم گرفته بود در تضاد با چوب های طبیعی که روی سطح بیرونی و سقف کار شده بود، بود!
دور تا دور کلبه تا چند متر سنگ فرش شده بود و تهیونگ ماشین رو توی نزدیک ترین حالت به در کلبه پارک کرد و با برداشتن چتر مشکی رنگش از ماشین خارج شد.
با قدم های بلند خودش رو به در رسوند و با زدن رمز وارد شد. به محض ورود با هجوم هوای گرم و عطر قهوه به سمتش لبخند بزرگی روی لبش نشست.
صدای برخورد قطرات درشت بارون به شیشه سر تا سری یک سمت کلبه انقدر دلنشین بود که برای لحظه ای پلک ببنده و نفس عمیقی بکشه.
این خونه بود؛ بلاخره خونه بود!
آهی از سر لذت کشید و با لبخندی که ناخواسته روی لباش نشسته بود چتر خیسش رو توی جایگاه تعبیه شده کنار در گذاشت.
بارونی قهوهای رنگش رو هم در آورد و به جا لباسی آویز کرد و با تعویض کفش هاش با دمپایی راحتی به سمت اتاق خواب راه افتاد، میدونست که کجا میتونه پسر بزرگتر رو پیدا کنه!
به محض ورود به اتاق به سمت دیوار تمام شیشه اتاق که در امتداد دیوار شیشه ای سالن بود برگشت و دیدش، اقیانوسش درست مثل همیشه توی بالکن روی یکی از صندلی های میز غذاخوری چهارنفره بزرگ گرد و چوبی مورد علاقه اش نشسته بود و با دستی کتاب جدیدش رو نگه داشته بود و توی دست دیگهاش فنجون قهوه خودنمایی میکرد.
بی سر و صدا در شیشه ای بالکن رو باز کرد و خارج شد.
برای لحظه ای هوای سرد تنش رو به لرز انداخت اما خیلی زود عادی شد.
جنگل پاییزی پوشیده در قطرات شفاف بارون همراه با نغمه پرندگانی که از ترس خیس شدن توی لونه هاشون پناه گرفته بودن بسیار دیدنی بود!
سر چرخوند و برای دقایقی به تماشای اثر هنری مقابلش نشست.
پسرک پوشیده در شلوار گرم کِرمی و لباس بافتنی یقه اسکی مشکی، با اون موهای نچندان بلند و سفیدی که از صدقه سری مولن روژ به همراه داشت و حالا اونها رو با بینظمی پشت سرش بسته بود بسیار خواستنی بنظر میرسید!
جلو رفت و پشت سر پسر ایستاد و بی هدف از بالا به نوشته های کتاب زل زد.
دقایقی بعد پسر بزرگتر بدون اینکه نگاهشو از کتاب مورد علاقه اش برداره، فنجون نیمه پر قهوه رو از لب ها فاصله داد و گفت:
YOU ARE READING
𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺
Fanfiction"گذر از ابر ها" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "فلاف، رمنس، انگست" کاپل: "لیونگ(ویمین)، کوکمین، نامجین، سپ" ~~~~~~~~~~~~~ «توجه داشته باشید که گذر از ابر ها فصل دوم فیک "مولن روژ" هست که توی پروفایلم میتونید پیداش کنید؛ لازم به ذکره که خواندن فصل دو بدون خ...