#پارت_25
عنوان پارت: "لحظه خاص"
از صبح احساس شادی و رضایت عمیقی داشت که تمام روز لب هاشو به لبخند مزین کرده بود.
امروز روز موعود بود!
روزی که مثلا لوئیس از پدر و مادر اون اجازه میگرفت تا تهیونگو همراه خودش ببره.
با صدای زنگ در خونه هر سه نگاهی باهم رد و بدل کردن و تهیونگ کسی بود که رفت تا در رو باز کنه.
انتظار هرچیزی رو داشت جز حضور جیمین و جونگکوک!
جا خورده قدمی به عقب برداشت و لبخند زد.
حالا که به بهش فکر میکرد اونقدر هم دور از انتظار نبود که لوئیس برادر بزرگترش رو به جای پدرش به این مراسم بیاره.
اگرچه که مراسم آنچنانی هم درکار نبود فقط یک شام خانوادگی بود که قرار بود همه چیز رو رسمی تر و به حاشیه های خانوادگی بکشه.
پدرش فکر میکرد این بهترین راهه تا نشون بده تا چه حد پشت تهیونگ و لوئیسه و از رابطه شون حمایت میکنه.
جیمین با لبخند دوست داشتنیش وارد خونه شد و چند ضربه آروم به بازوی اون زد و به سمت پدر و مادرش قدم برداشت.
جونگکوک هم پشت سرش با چشمک بامزه ای وارد شد و به جیمین پیوست و در آخر لوئیس!
توی کت و شلوار مشکی رنگی که کاملا به تنش نشسته بود با موهای مشکی رنگی که به زیبایی بالا کشیده بود از قبل هم خواستنی تر بنظر میرسید و قلب تهیونگ رو درست مثل روز اول دیدارشون لرزوند!
لوئیس با قدم های استوار و لبخند شیفته روی لباش جلو اومد و دسته گل بزرگ رز های سرخ که بین ژیپسوفیلا های سفید رخ نمایی میکردن رو به سمت تهیونگ گرفت و کمی کمرش رو خم کرد:_خدمت شما شاهزاده
تهیونگ به آرومی دسته گل رو گرفت و سر کج کرد و با ابروی بالا انداخته زمزمه کرد:
_تماشایی شدی اقیانوس!
_همینطور تو.
لوئیس گفت و به سمت پدر و مادرش قدم برداشت البته تهیونگ خودش قبول نداشت!
تلاش خیلی خاصی برای ظاهرش نکرده بود. شلوار پارچه ای قهوهای و پیراهن نچندان گشاد سفید پوشیده بود و موهاشو کمی بالا کشیده بود.
احتمالا استایل امشبشون دوباره یک سوژه خوب برای پدرش میشد تا اونو با صدا کردن با لقب« نو عروس خاندان پارک» اذیت کنه.
اگرچه که خود تهیونگ هم اعتراف میکرد که امشب لوئیس پوشیده در این کت و شلوار از همیشه مردونه تر بنظر میرسه!
در رو بست و به آشپزخونه رفت و حین گوش دادن به خوش و بش کردن پدر و مادرش با اونها به آرومی دسته گل رو توی گلدون بزرگی جا داد و روی اپن گذاشت.
با اتمام کارش به جمع برگشت و کنار پدر و مادرش روی مبل مقابل لوئیس جا گرفت.
با حوصله سر تا پای پسر بزرگتر رو از نظر گزروند و سر کج کرد.
احساس شادی و رضایت میکرد.
شاید افکارش کمی بیرحمانه بود اما عمیقا احساس افتخار و غرور میکرد که حالا اون و خانواده اش میزبان لوئیس و برادر بزرگترش هستن.
یک جورایی این حسو داشت که «تماشا کن پارک لوئیس، خانواده تو منو از زندگی و خودشون روندن درحالی که خانواده من عملا تورو در آغوش کشیدن و محترم شمردنت!»
البته اصلا قصدش از این افکار این نبود که لوئیس رو تحقیر کنه!
این ماجرا اصلا ربطی به لوئیس نداشت، این فقط مربوط به احساسات صادقانه خودش بود!
تهیونگ واقعا ممنون و مفتخر بود که خانواده اش هر کاری براش میکنن حتی اگه باهاش مخالف باشن.
تهیونگ به یاد میآورد که پدر و مادرش تا چه حد از دوست پسر قبلیش ناراضی بودن و با اینحال هیچ وقت اینو به روی تهیونگ و اون پسرک نیاوردن!
تنها چیزی که پدرش گفته بود این بود که هر وقت احساس کرد این پسرک میخواد بهش آسیب بزنه بهتره که ازش فاصله بگیره چون نسبت به چاپلوسی های این پسر بی اعتماده و تهیونگ مخالفت کرده بود با اینحال شگفت زده شد وقتی تنها چند هفته بعد اون پسرک شروع کرد به درخواست های عجیب و غریب کردن و رسما اخاذی از اون و تهدید کردنش!
تهیونگ شگفت زده شد که پدر و مادرش تنها توی یک برخورد اونو بیشتر از تهیونگی شناختن که چند هفته باهاش رابطه داشت!
وقتی که بی مکث با اون پسر کات کرد و خبرشو به پدر و مادرش داد اونها تازه اون موقع بود که تمام تنفر و نارضایتیشونو نشون دادن و درمورد آدم هایی که تهیونگ باهاشون وارد رابطه میشد ابراز نگرانی کردن و اونو انقدر خوب نصیحت کردن که تهیونگ دیگه هیچ وقت درگیر یک رابطه اشتباه نشد.
خوشبختانه پدر و مادرش بیشتر از اینکه والدینش باشن براش شبیه به یک دوست مورد اعتماد بودن. تهیونگ حاضر بود قسم بخوره اگر توی مسائل مربوط به تخت هم به مشکل بخوره و با پدرش درمیون بزاره اون قراره راهنماییش کنه!
ناخوداگاه از تصور اینکه پدرش اونو توی چنین مسائلی راهنمایی کنه خنده اش گرفت، یک خنده بی صدا که فقط لوئیس که مستقیما به اون نگاه میکرد متوجهش شد و ابروهاش رو سوالی بالا انداخت تا دلیل این خنده ناگهانی رو بدونه.
سری به نشونه مخالفت و اینکه چیزی نیست تکون داد و لوئیس در سکوت بهش خیره موند.
لوئیس با تمام ایده آل های پدر و مادرش همخونی داشت!
اولین بار که اونو همراه خودش به اینجا آورد به یاد داشت، پدرش تنها با گذشت نیم ساعت انقدر از اون خوشش اومده بود که چشم هاش برق رضایت داشتن و مادرش کوکی های خونگی که فقط مال خودش بودن و به ندرت و بعد از صد ها بار التماس یکی دوتاش هم نسیب تهیونگ و پدرش میشد با رضایت قلبی بهش تعارف میکرد!
لوئیس سن مناسبی برای هندل کردن یه رابطه داشت، ثروت نسبتا قابل توجهی هم داشت و شهرتی که اونو هم سطح تهیونگ میکرد.
خیلی هم عاقل و منطقی بود و در بیشتر زمینه ها اطلاعات داشت.
روابط عمومی خوبی هم داشت و نسبت به بزرگتر از خودش چنان ادب و احترامی نشون میداد که همه شیفته اش میشدن.
چی از این بهتر؟
تهیونگ امروز و در این لحظه دقیقا به اندازه همون روز احساس غرور و افتخار میکرد.
یک روز لوئیس و شخصیتش باعث غرورش مقابل پدر و مادرش بود و امروز رفتار خانواده اون باعث غرورش مقابل لوئیس!
رابطه اش با لوئیس با تمام این پستی و بلندی های اخیر بازم انقدر ارزشمند و زیبا بود که تهیونگ حاضر بود قسم بخوره که این حسو هیچ وقت توی هیچ کدوم از روابط قبلیش نداشته.
همیشه یک نقص توی روابطش بود، وقتی پارتنر هاش از خودش کوچیک تر بودن توقع داشتن که اون، اونها رو از لحاظ مالی تامین کنه و یکی دوباری هم که با سن بالاتر از خودش قرار گذاشته بود اونها مدام سعی میکردن مثل یک بچه کنترلش کنن و درعین حال از ثروت و شهرتش سو استفاده کنن، اونها مدام تلاش داشتن هر حرکت تهیونگ رو کنترل کنن و همه اختیارات این رابطه رو به دست بگیرن درحالی که لوئیس کاملا برعکس بود!
لوئیس بی توجه به سنشون با اون چنان رفتاری داشت که تهیونگ هیچ وقت این حس رو پیدا نکرد که داره توسط اون کنترل میشه یا چیزی بهش تحمیل میشه.
تهیونگ از سر تا پای این رابطه رو دوست داشت و حالا خیلی خوشحال بود که الان در این نقطه هستند.
YOU ARE READING
𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺
Fanfiction"گذر از ابر ها" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "فلاف، رمنس، انگست" کاپل: "لیونگ(ویمین)، کوکمین، نامجین، سپ" ~~~~~~~~~~~~~ «توجه داشته باشید که گذر از ابر ها فصل دوم فیک "مولن روژ" هست که توی پروفایلم میتونید پیداش کنید؛ لازم به ذکره که خواندن فصل دو بدون خ...