part4: News

255 54 76
                                    

#پارت_4

عنوان پارت: "اخبار"

کنار لوئیس مقابل درب خونه پدری پسر بزرگتر ایستاده بود و نفسش به سختی دم و بازدم میشد.
دسته بزرگ و سرخ رز های تازه بین انگشت های سرد شده اش نامحسوس می‌لرزید و احتمالا عرق سرد کرده بود!
تهیونگ بارها و بارها پا به این خونه گذاشته بود، کنارشون وقت گزرونده بود و گاهی وقت ها چند شب روهم به اصرار مادر لوئیس مونده بود اما امروز که میخواست وارد این خونه بشه همه چیز فرق میکرد!
امروز به عنوان کیم تهیونگ، دوست صمیمی پسر کوچکترشون لوئیس پا به این خونه نمی‌گذاشت بلکه به عنوان کیم تهیونگ، دوست پسر و همسر آینده اون واردش میشد!
لوئیس پیش از اینکه زنگ در رو بزنه چرخید و با نگاهی به اون آروم به سمتش خم شد و بوسه خیلی کوتاهی به روی پیشونی و بعد هر دو پلک پسر زد و زمزمه کرد:

_اروم باش شاهزاده فرانسوی من!

تهیونگ به سختی لبخند محوی به لب نشوند و با استرس این پا و اون پا کرد.
پسر بزرگتر بلاخره زنگ رو فشرد و خیلی زود چهره ماتیلدا، خدمتکار جوان خونه با لبخندی عمیق و چشم های درخشان بین چهار چوب در قرار گرفت:

_خوش اومدین ارباب کوچیک

لوئیس با حرکت آروم سر و لبخندی محو جواب داد:

_ممنونم، امروز سرزنده بنظر می‌رسی دوشیزه ماتیلدا!

دخترک با خنده کوتاه و بامزه ای چتری های بلندش رو با سر انگشت کنار زد و درحالی که در رو کامل باز میکرد تا اونها وارد بشن تشکر کرد.
تهیونگ دسته گل رو به دست دخترک داد و کنار لوئیس قدم برداشت.
فکر میکرد تا رسیدن به اتاق کار پدر لوئیس وقت داره تا خودش رو جمع و جور کنه اما از شانس بدش به محض ورود به پذیرایی با خانواده لوئیس که کنار هم چای مینوشیدن مواجه شد.
آب دهنش رو قورت داد و همراه با لوئیس تعظیم و سلام کرد.
مادر لوئیس به سرعت فنجونش رو به روی میز گذاشت و از حضور تهیونگ استقبال کرد:

_اوه عزیزم، خوش اومدی!

تهیونگ دوباره با لبخند تعظیم کرد و پیش از اینکه به خودش بیاد لوئیس که کنارش ایستاده بود دستش رو به دست اون رسوند و انگشت هاشونو توی هم قفل کرد و بدون هیچ زمینه سازی با نفسی عمیق و نگاهی کوتاه به مادر، پدر و خواهرش گفت:

_ما باهم قرار میزاریم

سکوتی عجیب به ناگهان کل خونه رو در بر گرفت.
انگشت هاش محکم بین انگشت های لوئیس فشرده میشد و نفسش با بازدم لرزون و کندی از سینه اش خارج شد.
لوئیس کاملا جدی و محکم ایستاده بود و نگاهش رو بین اعضای خانواده اش میچرخوند.
پدرش تو سکوت بدون هیچ ری اکشن خاصی نگاه میکرد، مادرش با ناباوری و لبخندی که جمع شده بود به انگشت های توی هم قفل شده شون زل زده بود و خواهرش آلیس با اخمی غلیظ بهش نگاه میکرد.
مادرش بلاخره لب باز کرد و با صدایی که بهت به خوبی درش مشخص بود پرسید:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now