part27:Tokyo

123 40 12
                                    

#پارت_27

عنوان پارت: "توکیو"

*یک ماه بعد*

درحالی که منتظر ایستاده بود تا قهوه ساز به کار بی افته نگاهش رو از همون فاصله به پسر بزرگتر داد که طبق معمول روی مبل چرم قهوه ای رنگ، رو به دیوار تمام شیشه خونه نشسته و کتاب جدیدش رو میخوند.
موهای مشکی رنگش زیر نور لوستر بالای سرش میدرخشید و چهره جدی و نگاه خیره اش که از پس عینک مطالعه مستطیل شکش به صفحه کتاب دوخته شده بود عجیب برای اون خواستنی بود.
اصلا هرچیزی از این اقیانوس برای اون خواستنی بود!
یک ماه بود که زندگیشون به خوبی می‌گذشت، پدر و مادر لوئیس اگرچه که توی مهمونی ماه پیش حاضر نشده بودن اما کم کم رابطه اونها رو پذیرفتن، با اینحال هنوز هم روابط بینشون خیلی خوب بنظر نمی‌رسید چرا که لوئیس هنوز هم ازشون دلخور بود!
بعد از کام اوت رسمیشون برخلاف باور تهیونگ که فکر میکرد زندگی هنریش مختل خواهد شد، همه چیز به طرز عجیبی شکل بهتری گرفت!
کارگردان های زیادی باهاشون تماس گرفتن تا اونها رو به عنوان کاپل اصلی فیلمشون انتخاب کنن.
حتی یک نویسنده و کارگردان پیشنهاد داد که فیلمنامه رو از زندگی واقعی اونها بنویسه و خودشون هم توش بازی کنن با اینحال لوئیس روی حرف خودش بود و این پیشنهاد های کاری رو نپذیرفت و طی بیانیه ای اعلام کرد که از این حرفه کناره گیری می‌کنه.
تهیونگ اما با مشورت از لوئیس دو پروژه رو قرارداد بسته بود و قرار بود از ماه دیگه فیلمبرداری شروع بشه.
درکل از زندگیشون کاملا راضی بودن!
همچنان به لوئیس خیره موند.
الان از اون وقت ها بود که قابلیت حسودی به عالم و آدم رو داشت، مخصوصا حسودی به کتاب میون انگشت های پسر بزرگتر!
ساعت ها بود که اون کتابِ لعنتی نگاه مردش رو به خودش خیره کرده بود و لوئیس طبق معمول به محض غرق شدن توی کتاب هاش آدم های اطرافش رو از یاد میبرد!
آرنج هاشو روی اپن آشپزخانه گذاشت و با چسبوندن مچ هاش به هم، چونه اش رو به کف دست هاش تکیه داد و صورت خودش رو با انگشت هاش قاب گرفت:

_بیب؟

پسر بزرگتر درحالی که صفحه جدیدی رو باز میکرد با صدایی توی گلو جواب داد:

_هوم؟

_ میخوای چیزی که مامانم درست کرده بخوری؟!

پسر کوچکتر کاملا عادی پرسید و لوئیس بدون اینکه نگاه از خطی که درحال خوندنش بود بگیره با حالت بی حواسی پرسید:

_مامانت چی درست کرده؟

پسر کوچکتر با شیطنت سر کج کرد و با اعتماد به نفس گفت:

_منو!

پسر بزرگتر شوکه شده به ناگهان نگاه از صفحه کتاب گرفت و بلاخره پس از ساعت ها نگاهش رو به اون دوخت.
تهیونگ تکیه اش رو از اپن گرفت و درحالی که بلند و پر لذت می‌خندید ابرو بالا انداخت و لوئیس کتابش رو بست و درحالی که اونو کنارش روی دسته چوبی و میز مانند صندلی میذاشت با سری کج شده پرسید:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now