part15:white t-shirt

152 50 26
                                    

#پارت_15

عنوان پارت: "تیشرت سفید "

*یک هفته بعد*

زمان زودتر از چیزی که انتظار داشتن گذشته بود.
تقریبا در طی این یک هفته همه چیز فروکش کرده بود و زندگی به حالت عادی برگشته بود البته فقط توی فضای مجازی!
تهیونگ و لوئیس همون شب بعد از کنفرانس به خونه خودشون توی جنگل برگشته بودن اما تهیونگ زمین تا آسمون با تهیونگ قبل اون بحث فرق کرده بود؛ در حقیقت هر دو اونها فرق کرده بودن!
لوئیس زیر فشار سنگین خانواده اش بود و تهیونگ هم زیر فشار خانواده اون!
اگرچه که چیزی به لوئیس درمورد زنگ و پیام های مادر و خواهرش نمی‌گفت اما واقعا تحت فشار بود!
احساس سنگینی توی وجودش هر بار بیشتر و بیشتر میشد و تهیونگ داشت بین هجوم این احساسات خفه میشد!
همه ازش میخواستن پیش از بروز هر گونه اتفاقی لوئیس رو ترک کنه و این هربار بیشتر از قبل شبیه یک دین میشد که باید ادا میکرد.
حالا در پی این فشار سنگین، امشب همه چیز به تباهی کشیده شده بود!
سرش رو با مکث از روی میز بلند کرد و با سردردی که تمام تنش رو فلج کرده بود از جا بلند شد.
امشب قرار بود یه آرامش بین این‌همه فشار باشه، امشب ساعت ها وقت گذاشته بود و بهترین غذایی که بلد بود پخته بود.
میز شام رو با شمع و شاخه های سرخ رز تزئین کرده بود، حتی برنامه داشت بعد از شام توی جنگل قدم بزنن و احتمالا پیش از خواب کمی عشق بازی کنن اما حالا...
حالا شام نیم خورده شون روی میز نهارخوری چهار نفره یخ زده بود و شمع طلایی رنگ انقدر بی هدف سوخته بود که تا سطح شیشه ای میز راه پیدا کرده بود.
نفهمید اصلا چی شد که صحبتش با تهیونگ بالا گرفت و تبدیل به بحث و بعد فریاد کشیدن های بلند و شدیدی شد که درنهایت منجر به قهر تهیونگ و ترک کردن آشپزخانه شده بود.
حتی تهیونگ جوری در اتاق رو پشت سرش به هم کوبیده بود که میز برای لحظه ای کوتاه لرزید!
لوئیس هم تنها همونجا مونده بود و با به عقب هل دادن بشقابش سرش رو روی میز گذاشته بود تا کمی به شقیقه های نبض دارش آرامش ببخشه.
این روز ها بخاطر مسائلی که مدام پیش می اومد هردو حساس تر و زودرنج تر از قبل شده بودن!
لوئیس زودتر از قبل عصبی میشد و تهیونگ بیشتر از قبل ناراحت!
هیچ نمی‌فهمید که به ناگهان چه بلایی سر زندگی رویایی و قشنگشون اومد!
قدم هاشو به کندی به سمت در اتاق کشید و برای چند لحظه مکث کرد و با تردید به در قهوه ای رنگ مقابلش خیره شد.
احتمالا یک ساعتی از بحثشون می‌گذشت و لوئیس حالا که آروم شده بود این رو وظیفه خودش میدونست که این ماجرا رو تموم کنه.
دست بلند کرد و آروم چند ضربه به در اتاق کوبید.
میدونست که پسر کوچکتر رو ناراحت کرده پس حالا رفتار محتاطانه ای به خودش گرفته بود تا تهیونگ رو دوباره عصبی نکنه.
با دریافت سکوت به آرومی در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
تهیونگ پشت به اون روی تخت دراز کشیده بود و وانمود به خواب بودن میکرد اگرچه که جفتشون میدونستن که این تلاش بی فایده است چرا که لوئیس به خوبی درباره عادات خواب اون مطلع بود و میدونست که پسر کوچکتر الان واقعا خواب نیست!
جلو رفت و لب تخت پشت به تهیونگ نشست.
فندک و پاکت سیگارش روی میز کوچیک و قهوه ای رنگ کنار تخت بهش چشمک میزد و لوئیس خم شد و پاکت رو برداشت.
دونه ای ازش رو بیرون کشید و بین لباش گذاشت و پاکت رو به همونجا برگردوند و فندک رو برداشت و زیر سیگار گرفت.
لوله باریک و سفید رنگش خیلی زود به آتش کشیده شد و لوئیس به آرومی فندک رو کنار پاکت روی میز گذاشت.
صدای نفس های تهیونگ به وضوح نا منظم بود،
سنگین و کند نفس می‌کشید و اون به خوبی این سبک نفس کشیدن های پسر کوچکتر رو می‌شناخت!
وقتی اینطور نفس میکشید یعنی « از دستت عصبی و دلخورم، میخوام ازت فرسنگ ها دور بشم و در عین حال نیاز دارم منو تو آغوش بگیری و آرومم کنی!»
بدون اینکه از سیگار کام بگیره اونو با انگشت شست و اشاره از بین لباش برداشت وخیره به مجسمه گچی کنار در زمزمه وار لب باز کرد:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now