part16: Marseille

140 47 11
                                    

#پارت_16

عنوان پارت: " مارسی"

تحمل خونه بدون تهیونگ بیش از حد طاقت فرسا بود!
به هیچ کس درمورد این جدایی تلخ نگفته بود و حالا بعد از سه روز از اون بحث و ترک خونه توسط تهیونگ توی هواپیمایی به مقصد مارسی فرانسه نشسته بود و با پلک های بسته به موسیقی بی‌کلام گوش میداد.
موهای بلند و سفید رنگش همین امروز صبح میزبان تیغه های تیز قیچی شده بودن و حالا موهای کوتاه و سیاه رنگش از اون همون مرد خسته و سی و دو ساله ای رو ساخته بود که بود!
شاهزاده با بی‌رحمی وطنش رو ترک کرده بود پس مردم هم باید اونو ترک میگفتن!
تک به تک رشته موهایی که تهیونگ روزها قبل«مردمم» خطابشون کرده بود حالا دیگه وجور نداشتن، همون‌طور که گوهر این اقیانوس از عمیق ترین بخشش بیرون کشیده شده بود!
نتیجه اون قدم زدن دیوانه وار توی بارون و سرمای جنگل و بعد خوابیدن با همون لباس های کاملا خیس روی کاناپه پذیرایی شده بود تب شدیدی که تا همین لحظه هم ادامه داشت.
کسلی و درد بدنش تنها با مسکن ها کنترل میشد و لوئیس واقعا امیدوار بود بیش تر از این مجبور به تحمل این درد نباشه!
قلب و روحش به اندازه کافی درد داشت، دیگه توانایی تحمل درد جسمی رو نداشت!
لمس خیلی کوتاهی روی بازوی چپش احساس کرد و به سرعت پاک هاشو از هم فاصله داد.
مهماندار هواپیما دستش رو عقب کشید و لوئیس همزمان با در آوردن یکی از هدست ها از گوشش سوالی به دختر جوان و خوش سیما خیره شد.
مهماندار آیپد مخصوصی رو به سمتش گرفت و توضیح داد:

_لطفا سفارش خودتون برای نهار رو ثبت کنید

_ممنونم

کوتاه جواب داد و آیپد رو گرفت، بی‌حوصله سفارشش رو انجام داد و اونو به مهماندار برگردوند.
خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت مهماندار دیگه ای نزدیک شد و میز مخصوص رو براش تنظیم کرد و غذایی که سفارش داده بود مقابلش قرار گرفت.
کارد و چنگالش رو برداشت و چند تیکه از استیک جدا کرد و خورد.
اصلا اشتهایی به غذا نداشت و همین چند تیکه رو هم به زور میخورد تا فقط بتونه از داروهاش استفاده کنه.
پرواز طولانی مدتی بود و ترجیح میداد تا رسیدن به مارسی کمی چشم روی هم بزاره و بخوابه.

....................

ماسک و کلاهش تقریبا تمام صورتش رو پوشونده بود.
هیچ میلی نداشت که کسی بشناستش
نیاز به آرامش و تنهایی داشت درنتیجه همون‌طور که کاملا مخفیانه فرودگاه سئول رو ترک کرده بود حالا این فرودگاه رو هم مخفیانه ترک میکرد.
به هیچ کس درمورد این سفر ناگهانی نگفته بود و امیدوار بود که کسی حداقل تا چند روز متوجه نبودش نشه!
از در اصلی خارج شد و نگاهش رو چرخوند.
با دیدن تاکسی های مخصوص فرودگاه به همون سمت قدم برداشت و چمدونش رو به دنبال خودش کشید.
یکی از راننده ها به سمتش قدم تند کرد و به انگلیسی پرسید:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now