part8:for you

186 41 59
                                    

#پارت_8

عنوان پارت: "برای تو"

حالش به طرز غیر منطقی به شدت بد بود!
دست هاش سرد و انگشت هاش خیلی محو می‌لرزید.
وونهو از عمد سرعت ماشین رو پایین برده بود تا مطمئن بشه ساسنگ ها دنبالشون میکنن و همزمان با نگرانی مدام سر میچرخوند و به جیمین نگاه میکرد که تقریبا فرقی با یه مرده متحرک نداشت!
معدش مدام به هم می‌پیچید و حالا که دقایقی از بحثش با جونگکوک می‌گذشت داشت درک میکرد که چه تصمیم احمقانه و غیر منطقی گرفته!
اگر این خبر که با وونهو قرار میزاره پخش میشد مردم به چشم آدم خیانت کاری که به جونگکوک خیانت کرده نگاهش میکردن!
رابطه پاک و قشنگش و عشق عمیقش به جونگکوک زیر سوال می‌رفت و کامنت های هیت بی شک دوباره همه جارو پر میکردن.
معدش با شدت بیشتری بهم پیچید و وحشت زده ضعیف گفت:

_ماشینو نگه دار

وونهو با نگرانی دوباره نگاه به سمتش چرخوند و پیش از اینکه فرصتی برای حرف یا کاری پیدا کنه جیمین عق محوی زد و دستش رو با عجله جلوی دهنش گرفت و غرید:

_نگه دار!

وونهو ناچارا به سرعت ماشین رو به گوشه خیابون کشید و جیمین حتی فرصت نداد ماشین کامل بایسته!
به سرعت در ماشین رو باز کرد و پایین پرید و کنار جوی آب زانو زد و با عقد شدیدی هرچی که بود و نبود بالا آورد.
وضعیت منزجر کننده ای بود!
وونهو به سرعت از سمت دیگه پیاده شد و با عجله خودشو به جیمین رسوند و خم شد و کمر پسر بزرگتر رو که همچنان با ضعف عق میزد و می‌لرزید ماساژ داد.
پسر بزرگتر خجالت می‌کشید که وونهو شاهد چنین چیزیه بنابراین با خجالت زمزمه کرد:

_لطفا عقب وایسا حالت بد میشه

پسر کوچکتر به ماساژ کمرش ادامه داد و با نگرانی جواب داد:

_بس کن جیمین. میرم آب بیارم صورتتو تمیز کنی

پسر بزرگتر ساکت موند و وونهو با قدم های بلند به سمت ماشین برگشت و شیشه آب و چندین برگ دستمال کاغذی آورد.
صبورانه بهش کمک کرد صورت و دهنش رو بشوره و بعد دستمال هارو بهش داد تا صورتش رو خشک کنه.
جیمین آروم بلند شد و وونهو خم شد و سر زانوهاش که کمی خاکی شده بود‌ تکوند.
به وضوح میدید که جیمین اصلا حال خوبی نداره و به شدت نگران بود:

_میخوای بریم بیمارستان؟

جیمین سری به نشونه منفی تکون داد و آروم گفت:

_متاسفم

_حرفشم نزن، بیا

تیکه آخر حرفشو درحالی که دست دور شونه جیمین انداخته بود و اونو به سمت ماشین میبرد گفت و اجازه داد جیمین بنشینه و در رو بست، ماشین رو دور زد و سوار شد و پیش از اینکه استارت بزنه پرسید:

_بهتر نیست برت گردونم خونه؟

خونه...نه اصلا دلش نمی‌خواست الان با این وضع پیش جونگکوک برگرده اونم بعد از اینکه اونجوری باهاش بحث کرده بود و پسر کوچکتر رو دلخور کرده بود.
حتی ترجیح میداد امشب اصلا به خونه برنگرده!
دلش نمی‌خواست الان با جونگکوک مواجه بشه چون هیچ حرف و توجیهی نداشت!
به جونگکوک گفته بود وقتی برگرده باهم صحبت میکنن اما حالا خودشم از کاری که میکرد مطمئن نبود پس چطور قرار بود جونگکوک رو قانع کنه؟!

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now