part10:I am sorry

201 49 19
                                    

#پارت_10

عنوان پارت: "من متاسفم"

پلک های ملتهب شده از مدت ها اشک ریختنش رو روی هم گذاشته بود اما واقعا خواب نبود!
مگه میشد بعد از چنین بحثی با جونگکوک خوابش ببره؟
جیمین اعتراف میکرد که گاهی زیادی درمورد این رابطه خودخواه میشد و تصمیمات خودسرانه ای می‌گرفت اما هرگز حتی فکرشو هم نمی‌کرد که چنین تاثیری روی جونگکوک گذاشته باشه!
اون امیدوار بود همه چیز بین خودشون همین امشب ختم به‌خیر بشه و بتونه تمام استرس و حال بدی که کل شب تحمل کرده رو بلاخره توی آغوش جونگکوک از بین ببره اما همه چیز بدتر و بدتر شده بود!
اگرچه که احمقانه بنظر می‌رسید اما با این وجود هنوزم از کارش پشیمون نبود!
جیمین اطمینان داشت که با این کارش از پیش اومدن حادثه ای شبیه به اتفاقی که برای خودش افتاد جلوگیری کرده پس هرگز پشیمون نمیشد!
با اینحال غم و فشاری که روی دلش سنگینی میکرد به لطف جونگکوک بزرگتر شده بود.
آسمون کم کم رو به روشنایی می‌رفت و جیمین حتی نمیدونست جونگکوک کجاست.
امیدوار بود خیلی زود به خونه برگرده و همون‌طور که پسر کوچکتر میخواست با حرف زدن حلش کنن.
توی جاش چرخید و پلک هاشو از هم فاصله داد و نگاهشو توی اتاق خالی چرخوند.
وانمود کرده بود که خوابش برده تا جین بلآخره فرصت کنه کمی بخوابه و وقتی چند ساعت پیش جین ترکش کرد تا به سالن برگرده جیمین عمیقا ممنون حضورش بود.
اگرچه که جین همیشه وقتی که حال خوشی نداشت سعی میکرد نصیحت و همزمان ارومش کنه اما امشب انگار اون هم فهمیده بود که آستانه تحمل جیمین پر شده پس فقط توی سکوت اونو در آغوش کشید و نوازشش کرد.
با حوصله موها و کمرش رو انقدر نوازش کرد تا جیمین آروم گرفت.
نیم بیشتر اینکه خیلی طول کشید تا حتی با وجود این نوازش ها آروم بگیره، همین نوازش ها بود!
جیمین به خودش وعده نوازش های جونگکوک رو داده بود، وعده بوسه هایی که بهش اطمینان میدادن هرکاری ام که بکنه جونگکوک بازم دوستش داره و پشتشه، وعده آغوش گرمی که بتونه بعد از این شب سخت بهش پناه ببره و اطمینان داشته باشه که هیچ وقت این پناهگاه رو از دست نمیده.
اطمینان داشته باشه که اهمیتی نداره پارک جیمین سی و دو ساله و معروف و محبوب اون بیرون بین مردم چقدر خوشحال و سرسخت بنظر میاد، اون همیشه می‌تونه فقط جیمینی باشه که تمام آرامشش رو توی آغوش یه پسر بیست و هفت ساله پیدا کرده و کافیه بهش پناه ببره تا همه درد ها، سختی ها و غم ها از بین برن!
اما جونگکوک دقیقا زمانی که بیشتر از هر وقتی بهش نیاز داشت بهش پشت کرد، سرش داد کشید و تنهاش گذاشت!
حالت تهوع دوباره داشت بهش غلبه میکرد.
اثر مسکن ها هر لحظه بیشتر از قبل از بین می‌رفت و درد پاش خودنمایی میکرد.
بی حس و حال تنش رو از تخت جدا و با احتیاط روی زمین نشست.
چهار دست و پا خودشو تا سرویس بهداشتی توی اتاق کشید.
توی این شرایط دستش فقط به دوش کوچیک و سیار متصل به وان میرسید پس اونو باز و مشت هاشو پر از آب سرد کرد و چندین بار به صورتش پاشید.
آب نیمی از تیشرت سفید رنگشو خیس کرد اما اهمیتی نداد و بعد از چند ثانیه مکث دوباره و دوباره به صورتش آب پاشید
این حالت تهوع احمقانه انگار قصد آروم شدن نداشت!
ناخودآگاه داشت بغض میکرد!
احساس ضعف و بی پناهی میکرد!
جونگکوک می‌گفت جیمین به اون به چشم یه تکیه گاه نگاه نمیکنه، پس چرا حالا که پشتشو خالی کرده بود و توی این شب سخت تنهاش گذاشته بود احساس سقوط میکرد؟
مگه میشد پناه گاهش نباشه و نبودنش اینطور جیمینو از قبل هم داغون تر کنه؟
بچه؟ بچه این رابطه واقعا کی بود؟!
اون یا جونگکوک؟!
اونی که با کوچکترین فشار عصبی میزد زیر گریه یا شروع به لرزیدن میکرد و نیاز داشت یکی مراقب و کنارش باشه بچه بود یا جونگکوکی که توی سخت ترین لحظات تمرکز خودشو حفظ و اونوهم آروم میکرد؟!
باند دست هاش خیس و بی فایده شده بودن و چشم های ملتهبش دوباره از حجوم اشک می‌سوخت.
شاید از بیرون احمقانه بنظر می‌رسید که یه آدم بالغ سی و دو ساله تنها بخاطر چنین بحثی زیر گریه بزنه و تمام اعتماد به نفسشو از دست بده اما از درون...از چشم جیمینی که جونگکوک تمام دنیاش بود و این عشق دینش، اصلا راحت نبود که حالا اینطور خودشو بین زمین و آسمون پیدا کنه!
حرف های جونگکوک و بعد رفتنش براش سنگین تموم شده بود، خیلی خیلی سنگین!
اگر از درداش چیزی به جونگکوک نمی‌گفت، اگر اجازه نمیداد جونگکوک اشک هاشو ببینه فقط بخاطر این بود که فکر میکرد همون‌طور که خودش تحمل دیدن رنج و عذاب اونو نداره جونگکوک هم قطعا راجع به اون همینطور فکر و احساس میکنه، نه بخاطر اینکه به اون به عنوان همسر و شریک احساسیش اعتماد نداشت!
حواسش انقدر پرت بود که متوجه قدم هایی که از پشت بهش نزدیک شدن نشه.
با هر دو دست به لبه های وان چنگ زد و سرش رو پایین انداخت و ناخودآگاه شروع کرد با خودش زمزمه کردن جوری که انگار داره با جونگکوک حرف میزنه:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now