part37: 467

129 34 26
                                    

#پارت_37

عنوان پارت: "467"

*دو هفته بعد*

بعد از مدت نسبتا طولانی دوباره فرصتی پیش اومده بود تا همه شون باهم باشن و حالا درحالی که طبق معمول خونه جین و نامجون بودن دورهم شیر کاکائو گرم و کلوچه میخوردن.
قبل از این توی دورهمی هاشون معمولاً شامپاین و از این قبیل نوشیدنی های الکلی سرو میشد، اما از وقتی ویکتور و ویکتوریای دوست داشتنی به جمعشون اضافه شدن خودشون رو به نوشیدنی های سالم محدود کردن.

_پاپا

صدای زمزمه وار دخترش که روی پاش نشسته بود توجهش رو جلب کرد.
نگاهش رو تا صورت مردد و خجالت زده ویکتوریا کشید و دخترک درحالی که به طرز بامزه ای دستش رو جلوی دهنش گرفته بود تا مکالمه اش رو از بقیه مخفی کنه مظلومانه پرسید:

_میتونم یه کلوچه دیگه داشته باشم؟

_البته که میتونی پرنسس

آروم گفت و خم شد تا ظرف کلوچه رو از روی میز برداره اما جیمین که ناخودآگاه شنونده مکالمه بود پیش دستی کرد و با برداشتن ظرف از روی میز اونو با لبخند به سمت دختر بچه گرفت و کاملا عادی، جوری که انگار شنونده مکالمه نبوده پرسید:

_بازم کلوچه میخوای ویکتوریا؟

دخترک با خجالت نگاهش رو بین جیمین و تهیونگ چرخوند و بعد با اکراه دست جلو برد و یه کلوچه برداشت و با صدای خیلی خیلی ضعیفی زمزمه کرد:

_ممنون

_اگر چیز دیگه ای خواستی بهمون بگو باشه؟

برخلاف ویکتوریا که با صدای ضعیف و جمع کردن شونه هاش انگار قصد داشت توی آغوش تهیونگ گم بشه و یه جورایی نامرئی به نظر بیاد جیمین کاملا رسا صحبت می‌کرد.
در اصل این چیزی بود که لوئیس نه فقط از اون بلکه از تمامی دوستان نزدیکش و خانواده اش خواسته بود‌.
طبق جدید ترین تشخیص روانشناسی که برای پایدار نگه داشتن شرایطشون ماهی یک بار باهاش جلسه داشتن اخلاق ویکتوریا داشت رو به محافظه کاری و انزوا می‌رفت بنابراین لازم بود که اطرافیانش با ایجاد حس صمیمیت و دوستی اون رو از حالت خجالتی خودش بیرون بکشن.
اگرچه که ویکتوریا چیزی کم نداشت و مشکلی هم توی زندگیشون وجود نداشت با اینحال روانشناس گفته بود این یک امر طبیعی برای یه بچه توی سن و سال اونه که وارد یه خانواده جدید و اجتماع شده.
با اینحال تا زمانی که قابل کنترل بود نگران کننده بنظر نمی‌رسید.

_برای عروسی برنامه هنوزم همونه؟

جین بود که خیلی ناگهانی پرسید و سکوت جمع رو شکست.
لوئیس کسی بود که ماگش رو پایین آورد تا جواب بده:

_البته، فقط یک هفته مونده قرار نیست چیزی تغییر کنه!

_فکر کردم قراره شماها زودتر برید و یکم خوش بگذرونید

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now