part18:father son night

138 40 26
                                    

#پارت_18

عنوان پارت: " شب پدر پسری "

چند ضربه کوتاه به در اتاقش خورد و مادرش با همون دلسوزی که این چند روزه ته صداش احساس میشد گفت:

_تهیونگ؟ برای شام به ما ملحق شو عزیزم

با مکث سرش رو از زیر ملافه بیرون کشید و کوتاه گفت:

_باشه مامان

صدای قدم های مادرش که دور میشد به گوش رسید و با اکراه خودش رو از بین بالشت و ملافه هایی که احاطه اش کرده بودن بیرون کشید.
چراغ های خاموش اتاق بهش آرامش میداد.
تقریبا چهار روز بود که خودش رو به این شرایط انداخته بود!
پیراهن مشکی رنگی که تمام این چهار روز به تن داشت متعلق به خودش نبود، متعلق به اقیانوسی بود که با بی رحمی توی اون خونه تنها گذاشته بود و چهار روز بود که ازش خبری نداشت!
تنها کسی که بلد بود با یک لباس که عطر تن دیگری رو داشته باشه، خودش رو آروم کنه لوئیس نبود!
تهیونگ یک معامله کاملا منصفانه کرده بود؛ تیشرت سفیدش رو به جا گذاشته بود و این پیراهن رو برداشته بود.
در اتاقش رو باز کرد و هجوم نور باعث شد چند لحظه همونجا بایسته و چشماشو آروم آروم باز کنه تا عادت کنه.
قدم هاشو با کرختی به سمت میزی که مادرش حاضر کرده بود کشید و نشست.
پدرش هم پشت میز جا گرفته بود و اون لحظه با دیدن تهیونگ آروم آه متأسفی کشید.
مادرش ظرف غذا رو جلوش گذاشت و نشست.
غذا تو سکوت رو به پایان می‌رفت.
با اکراه میخورد و این کاملا از بازی دادن دونه های نخود فرنگی توی بشقابش معلوم بود.
تهیونگ تمام این چهار روز رو خودش رو توی اتاق قدیمیش حبس کرده بود و تنها برای یکی دو وعده غذا در روز و استفاده از سرویس بهداشتی بیرون می اومد.
گوشیش رو کاملا خاموش توی کشو رها کرده بود و بیشتر روز رو می‌خوابید.
حتی اگر واقعا هم خواب نبود انقدر بین ملافه ها و بالشت ها جا به جا میشد تا ساعت بگذره.
و عمیقا خوشحال بود که مادر و پدرش هیچ اشاره ای به وضع اسفناکش نمیکنن!
انگار نه انگار که تهیونگ مثل یک نو عروس که با همسرش دعواش شده به ناگهان با یک چمدون از لباس هاش به خونه پدری برگشته و مثل افسرده های شکست عشقی خورده خودش رو توی اتاقش حبس کرده!
رفتار اونها انقدر عادی بود انگار که هیچ وقت کسی به اسم پارک لوئیس توی زندگی تهیونگ نبوده و پسرشون هیچ وقت این خونه رو ترک نکرده!
آروم از جا بلند شد و با تشکر زیر لبی دوباره راه اتاق رو در پیش گرفت.

_تهیونگ؟ میخوام برم بیرون یکم قدم بزنم، هوا خیلی خوب بنظر میاد، دوست دارم که همراهیم کنی!

پدرش با لبخند محوی گفت و تهیونگ با اکراه زمزمه کرد:

_باشه بابا

هیچ میلی به خروج از خونه نداشت با اینحال پدرش هیچ وقت به اون نه نگفته بود پس تهیونگ هم این کار رو نمی‌کرد!
پیراهن مشکی رو از تنش درنیاورد!
تنها یک هودی اور سایز مشکی رنگ روش پوشید و شلوارش رو با یک جین آبی عوض کرد.
کلاه هودی رو تا آخرین حدی که میشد پایین کشید، اصلا دلش نمی‌خواست گیر پاپاراتزی ها یا ساسنگا بی افته.
پنج دقیقه بعد شونه به شونه پدرش از در خونه بیرون میزد.
پدرش به طرز عجیبی لباس هایی پوشیده بود که تهیونگ پیش از این هیچ وقت تنش ندیده بود!
شلوار جین جذب آبی و تیشرت سفید و کت لی!
حتی موهاش هم به جای اینکه مثل همیشه بالا بکشه پایین ریخته بود و احتمالا اگر کسی اون دو رو میدید فکر میکرد پدرش در اصل برادر بزرگترشه.
دست هاشو توی جیب هودی فرو برد و نگاهش رو به قدم های خودش دوخت.
با خودش فکر میکرد پدرش قراره طلسم سکوت این چهار روز رو بشکنه و شروع به نصیحت کردنش بکنه اما در کمال تعجب اینطور نشد!
فقط یک قدم زدن ساده بود که تا رودخونه هان ادامه داشت.
توی یک بخش خلوت ایستادن و به رودخونه خیره شدن.
مردی درحالی که گاری تقریبا بزرگی رو هل میداد و از کنارشون می‌گذشت با صدای بلند شروع به تبلیغ کرد:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now