part22:homelan

177 41 45
                                    

#پارت_22

عنوان پارت: " وطن"

از روزهای بارونی و خلوت مارسی بود.
تعدادی از خانم ها با نگه داشتن کیف های دستی بالای سر و کوبیدن پاشنه های بلند کفش های رنگارنگشون به پیاده روی سنگی خیس، سعی بر فرار از بارون داشتن و عده ای زیر سایبون ها انتظار خورشید را می‌کشیدند.
پسرک گلفروش رو نمیدید، امیدوار بود جای راحتی داشته باشه و در امنیت باشه.
با شنیدن صدای عصای پیرمرد با لبخند کوچیکی سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد و جرعه ای از فنجون حاوی چای انگلیسی نوشید.
پیرمرد که اینبار کلاه فدورای مشکی رنگی که کمی خیس بنظر میرسید بر سر داشت روی صندلی مقابلش نشست و روزنامه ی نم گرفته ای که بین دست هاش بود رو روی میز چوبی گذاشت.
لبخندی زد و به پشتیِ صندلی تکیه داد و ابرو بالا انداخت:

_میبینم که با سختی مواجه شدین!

پیرمرد سرش را کمی تکون داد و با برداشتن کلاهش دست به موهای نچندان زیاد سفید رنگش کشید:

_در انتظار خورشیدم مرد جوان

نگاه لوئیس بین سفیدی موهاش و چروک های بزرگ و کوچیکی روی چهره ی باوقار پیرمرد جای گرفته بود چرخید، ابروهاش نامنظم بنظر میرسیدند، گوشه ی چشم هاش به سمت پایین کشیده شد بود و خط های عمیقی دورش دیده میشد، لک های کوچیکی روی پوستش بود و خط لب خندش به وضوح به چشم میزد.
پیر شده بود...
اون در انتظار خورشید و روزگار پیر شده بود!
نگاهش رو به دست های چروکیده و کمی تیره رنگ پیرمرد که با متانت فنجون خوش نقش سنتی رو به دست داشت، داد و سرش رو کمی کج کرد:

_هیچوقت از پیر شدن ترسیدین؟

پیرمرد لحظه ای متوقف شد و خنده ی کوتاهی کرد:

_اوه، صریح بود!

مکثی کرد و با گذاشتن فنجون تقریبا خالی روی میز ادامه داد:

_من هیچوقت از پیری نترسیدم مرد جوان، من به آغوش کشیدمش!

ابروهای لوئیس با شگفتی بالا پرید و چشم های اقیانوسی رنگش کمی گشاد شد:

_به آغوش کشیدین؟

پیرمرد با لبخند حالت متعجب صورتش رو زیر نظر گرفت و طوری که انگار ساده ترین چیز دنیا رو شرح میداد سر تکون داد:

_سادست!
پیری صرفا فرسودگی نیست شاید متوجه شده باشی، بالا رفتن سن رشد بزرگی ایه و پیری رسیدن به این ادراک عه که تو میمیری، پس زندگی بهتری رو زندگی میکنی!

لوئیس لحظه ای از پنجره به بیرون خیره شد.
بارون نم نم میبارید و پسر گلفروش سر جای همیشگی به افرادی که تا الان در انتظار قطع شدن بارون بودند لبخند های بزرگ هدیه میداد و شاخه گل های سرخ رنگش رو به سمتشون میگرفت.
آروم درحالی که سعی میکرد برداشتش از حرف های پیرمرد رو تحلیل کنه زمزمه کرد:

𝑷𝑨𝑺𝑺𝑰𝑵𝑮 𝑻𝑯𝑹𝑶𝑼𝑮𝑯 𝑻𝑯𝑬 𝑪𝑳𝑶𝑼𝑫𝑺Where stories live. Discover now